📜 زندگینامه
📜#زندگینامه
شهید مدافعوطن #روحالله_سلطانی
🖌بخش ابتدائی
اول مهر ۱۳۵۹ با شروع جنگ تحمیلی به دنیا اومدم
زمان تولدم برام شمع روشن کرده بودند، نه اینکه جشن گرفته باشن، نه!
اوضاع اون روزها خیلی پر استرس بود و برقها قطع!
پرستارها مجبورشدن شمع روشن کنند مادربزرگم علاقه زیادی به امام خمینی داشت
پیروزی انقلاب اسلامی،این مرد بزرگ رو به یک اسطوره و الگو تبدیل کرده بود
اسم منم به همین دلیل شد "روح الله"
ازکودکی،سنگینی این اسمو حس میکردم، بازیهای کودکانه
شیطنتهای گاه و بیگاه من برای پدربزرگم لذت بخش بود
برای ما هم که توی خونهشون لحظاتمون رو سپری میکردیم،لذتی وصفنشدنی داشت
پدرم برقکار سادهای بود
مجبوربودیم مدتی اونجا زندگی کنیم کمی وروجک اما درس خون و منظم بودم
و جزو شاگردان ممتاز و زرنگ مدرسه!
یه رسم خوبی که بزرگان محل داشتند،
اسامی بچههای ممتاز رو از بلندگو مسجد اعلام میکردند
اگر بدونین چه لذتی داشت!
پدرم خدابیامرز فردی مذهبی و دلسوز بود
صدای دعا و نماز نیمههای شبش هنوز تو ذهنم هست
صدای زیبای قرآن خوندنش قبل خوابیدن ما
مادرم هم انقدر معتقد بود که هربار برای شیردادن من، وضو میگرفت... سال ۱۳۷۵ بخاطر ادامه تحصیل به شهر آمل اومدیم.
سالها بعد نزدیک دیپلم، به دخترداییم علاقمند شدم و با مشورت مادربزرگم رفتیم خواستگاری
همه موافق بودند به جز عروس خانم!
خلاصه نشد که ما داماد بشیم خدا کمک کرد و آرزوم برآورده شد
دانشجوی دانشگاه پاسداری امام حسین شدم
تا اونجایی که میتونستم درسخون و منظم بودم
تقریبا سال بعد دانشجویان برتر رو عازم مکه کردند و اسم منم افتاد
اَللهم لَکَ لبّیک...
چه عاشقانه زیبایی با خدا در طواف کعبه داشتم...
برای شهادتم دعا کردم
برای سلامتی رهبرم و همه مسلمانان
برای خانواده و مهمتر از همه انتخاب همسری خوب، بهتر بگم "رضایت دخترداییم!
دعا کردم...
وقتی برگشتم بااستقبال زیادی روبهرو شدم
مادرم برای ولیمه کل فامیلو دعوت کرده بود و همه به صورت دو ستون تو کوچه منتظر من بودند
تودل جمعیت مریم خانم ،دخترداییم، رو دیدم
خشکم زد برای چندلحظه!
دستمو کشیدند و حرکت کردم
اصرار من برای خواستگاری مجددا شروع شد
خداروشکر این بار جواب "بله" رو گرفتم و صیغه محرمیتی خوندیم و انگشتر زدیم
قبل ازدواج هم ساعتها با هم صحبت کردیم
ایشون از انتظاراتش گفت و من هم قول دادم خوشبختش کنم ۸۱/۷/۱۸ عقد کردیم
همراه همیشگی من دیگه پذیرفته بود به کسی بله گفته که عاشق رهبرشه و حتی حاضره برای دین و مردمش در سختترین مأموریت ها شرکت کنه
و شهید بشه
میدونست میخوام به وزن اسمم دربیام
خانمم خواهرزاده شهیدان:
علی اکبر، نورالله، عزیزالله امین تبار بود
بعد ازدواج بهم گفت، یکی از دلایل رضایتش،اعتقاد به شهادت بود
میخواست تکیهگاه زندگیاش یک پاسدار باشه
⤵️ادامه دارد.....
شهید مدافعوطن #روحالله_سلطانی
🖌بخش ابتدائی
اول مهر ۱۳۵۹ با شروع جنگ تحمیلی به دنیا اومدم
زمان تولدم برام شمع روشن کرده بودند، نه اینکه جشن گرفته باشن، نه!
اوضاع اون روزها خیلی پر استرس بود و برقها قطع!
پرستارها مجبورشدن شمع روشن کنند مادربزرگم علاقه زیادی به امام خمینی داشت
پیروزی انقلاب اسلامی،این مرد بزرگ رو به یک اسطوره و الگو تبدیل کرده بود
اسم منم به همین دلیل شد "روح الله"
ازکودکی،سنگینی این اسمو حس میکردم، بازیهای کودکانه
شیطنتهای گاه و بیگاه من برای پدربزرگم لذت بخش بود
برای ما هم که توی خونهشون لحظاتمون رو سپری میکردیم،لذتی وصفنشدنی داشت
پدرم برقکار سادهای بود
مجبوربودیم مدتی اونجا زندگی کنیم کمی وروجک اما درس خون و منظم بودم
و جزو شاگردان ممتاز و زرنگ مدرسه!
یه رسم خوبی که بزرگان محل داشتند،
اسامی بچههای ممتاز رو از بلندگو مسجد اعلام میکردند
اگر بدونین چه لذتی داشت!
پدرم خدابیامرز فردی مذهبی و دلسوز بود
صدای دعا و نماز نیمههای شبش هنوز تو ذهنم هست
صدای زیبای قرآن خوندنش قبل خوابیدن ما
مادرم هم انقدر معتقد بود که هربار برای شیردادن من، وضو میگرفت... سال ۱۳۷۵ بخاطر ادامه تحصیل به شهر آمل اومدیم.
سالها بعد نزدیک دیپلم، به دخترداییم علاقمند شدم و با مشورت مادربزرگم رفتیم خواستگاری
همه موافق بودند به جز عروس خانم!
خلاصه نشد که ما داماد بشیم خدا کمک کرد و آرزوم برآورده شد
دانشجوی دانشگاه پاسداری امام حسین شدم
تا اونجایی که میتونستم درسخون و منظم بودم
تقریبا سال بعد دانشجویان برتر رو عازم مکه کردند و اسم منم افتاد
اَللهم لَکَ لبّیک...
چه عاشقانه زیبایی با خدا در طواف کعبه داشتم...
برای شهادتم دعا کردم
برای سلامتی رهبرم و همه مسلمانان
برای خانواده و مهمتر از همه انتخاب همسری خوب، بهتر بگم "رضایت دخترداییم!
دعا کردم...
وقتی برگشتم بااستقبال زیادی روبهرو شدم
مادرم برای ولیمه کل فامیلو دعوت کرده بود و همه به صورت دو ستون تو کوچه منتظر من بودند
تودل جمعیت مریم خانم ،دخترداییم، رو دیدم
خشکم زد برای چندلحظه!
دستمو کشیدند و حرکت کردم
اصرار من برای خواستگاری مجددا شروع شد
خداروشکر این بار جواب "بله" رو گرفتم و صیغه محرمیتی خوندیم و انگشتر زدیم
قبل ازدواج هم ساعتها با هم صحبت کردیم
ایشون از انتظاراتش گفت و من هم قول دادم خوشبختش کنم ۸۱/۷/۱۸ عقد کردیم
همراه همیشگی من دیگه پذیرفته بود به کسی بله گفته که عاشق رهبرشه و حتی حاضره برای دین و مردمش در سختترین مأموریت ها شرکت کنه
و شهید بشه
میدونست میخوام به وزن اسمم دربیام
خانمم خواهرزاده شهیدان:
علی اکبر، نورالله، عزیزالله امین تبار بود
بعد ازدواج بهم گفت، یکی از دلایل رضایتش،اعتقاد به شهادت بود
میخواست تکیهگاه زندگیاش یک پاسدار باشه
⤵️ادامه دارد.....
۲۱۶
۲۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.