part58
part58
یک هفته بعد:
تارا-تقریبا یه ماه شد این دوری
اینکه سهیل و دستگیر میکنن شده کابوس هرشب
نمیدونم اصلا علی چطوره
کجاست چیکارمیکنه؟
این چه لجنیه توش گیر کردم؟
سهیل خیلی ادم عوضی
اونقد دست دست کردن پلیسا که مجبور شدم جواب مثبت بهش بدم فعلا درگیر کارای عقدیم
متنفرم ازهمچی
از علی هیچ خبری ندارم
توخون نشسته بودم گوشیم و سایلنت گذاشته بودم چون واقعا حوصله سهیل ونداشتم ازصبح هی پیله کرده بود بهم
باناخونام بازی میکردم یهو زنگ در زد
از پشت چشمی در نگاه کردم سهیل هوفف
خستم کرددد
نفس عمیقی کشیدم دستش و گزاشته بود رو زنگ و رومخم بود
دروبازکردم
سهیل-چرا جواب تلفنت و نمیدی ها ادم نگران میشه
تارا-هش یه سلامی علیکی چیه سرت و انداختی اومدی پایین
سهیل-تارا من ونپیچون چرا جواب نمیدادی
تارا-سرم درد میکرد سهیل من بهت همون اول گفتم ازکنترل شدن بدم میاد
سهیل-خیلی خوب اروم باش
خوبی ؟
تارا-اره خوبم
سهیل-حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم
تارا-حال ندارم بیخیال
سهیل-تاراا
تارا-هوفف باشه
سهیل-پایین منتظرتم
تارا-اوکی
سهیل رفت
منم یه کاگوی نارنجی با هویه مشکی پوشیدم با بوت می موهامو بستم و کلاه رفتم حوصله ارایش نداشتم
سوار ماشین شدم
سهیل-کجا بریم
تارا-نمیدونم
نمیشه همینطوری بگردیم
سهیل-اوکی
تارا-شیشه رو دادم
پایین
سرم تکیه دادم به صندلی
نسیم سرد زمستونی موهامو بهم میریخت ...
یک ساعت بعد
تارا-هیچ حرفی بینمون زده نشده بود
نمیدونستم کجا میره دلمم نمیخواست بپرسم
جلوی یه ویلا وایستاده اونقد غرق فکرکردن بودم نفهمیدم
کجاییم
برگشتم سمتش اینجا کجاست
سهیل-یه ویلای باصفا گفتم بیاییم
یکم خلوت کنیم
تارا-اوکی
ماشین برد داخل و پیاده شدم
ویلای قشنگی بود زمان قشنگ و مکان قشنگ با یه ادما اشتباه
نیم ساعت بعد:
تارا-روی صندلی روی تراس نشسته بودم
سهیل درحال کباب پختن بود
سهیل-کباب روکه پختم بردم رومیز
بفرمایید
تارا-مرسی
شروع بخوردن کردم
یکم حرف زدیم
ولی زیادی باهاش همکاری نکردم
توی خونه کنار شومینه نشسته بودیم و چایی میخوردیم..
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
یک هفته بعد:
تارا-تقریبا یه ماه شد این دوری
اینکه سهیل و دستگیر میکنن شده کابوس هرشب
نمیدونم اصلا علی چطوره
کجاست چیکارمیکنه؟
این چه لجنیه توش گیر کردم؟
سهیل خیلی ادم عوضی
اونقد دست دست کردن پلیسا که مجبور شدم جواب مثبت بهش بدم فعلا درگیر کارای عقدیم
متنفرم ازهمچی
از علی هیچ خبری ندارم
توخون نشسته بودم گوشیم و سایلنت گذاشته بودم چون واقعا حوصله سهیل ونداشتم ازصبح هی پیله کرده بود بهم
باناخونام بازی میکردم یهو زنگ در زد
از پشت چشمی در نگاه کردم سهیل هوفف
خستم کرددد
نفس عمیقی کشیدم دستش و گزاشته بود رو زنگ و رومخم بود
دروبازکردم
سهیل-چرا جواب تلفنت و نمیدی ها ادم نگران میشه
تارا-هش یه سلامی علیکی چیه سرت و انداختی اومدی پایین
سهیل-تارا من ونپیچون چرا جواب نمیدادی
تارا-سرم درد میکرد سهیل من بهت همون اول گفتم ازکنترل شدن بدم میاد
سهیل-خیلی خوب اروم باش
خوبی ؟
تارا-اره خوبم
سهیل-حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم
تارا-حال ندارم بیخیال
سهیل-تاراا
تارا-هوفف باشه
سهیل-پایین منتظرتم
تارا-اوکی
سهیل رفت
منم یه کاگوی نارنجی با هویه مشکی پوشیدم با بوت می موهامو بستم و کلاه رفتم حوصله ارایش نداشتم
سوار ماشین شدم
سهیل-کجا بریم
تارا-نمیدونم
نمیشه همینطوری بگردیم
سهیل-اوکی
تارا-شیشه رو دادم
پایین
سرم تکیه دادم به صندلی
نسیم سرد زمستونی موهامو بهم میریخت ...
یک ساعت بعد
تارا-هیچ حرفی بینمون زده نشده بود
نمیدونستم کجا میره دلمم نمیخواست بپرسم
جلوی یه ویلا وایستاده اونقد غرق فکرکردن بودم نفهمیدم
کجاییم
برگشتم سمتش اینجا کجاست
سهیل-یه ویلای باصفا گفتم بیاییم
یکم خلوت کنیم
تارا-اوکی
ماشین برد داخل و پیاده شدم
ویلای قشنگی بود زمان قشنگ و مکان قشنگ با یه ادما اشتباه
نیم ساعت بعد:
تارا-روی صندلی روی تراس نشسته بودم
سهیل درحال کباب پختن بود
سهیل-کباب روکه پختم بردم رومیز
بفرمایید
تارا-مرسی
شروع بخوردن کردم
یکم حرف زدیم
ولی زیادی باهاش همکاری نکردم
توی خونه کنار شومینه نشسته بودیم و چایی میخوردیم..
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۵k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.