رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۳۱
بلا:با احساس نوازش دست کسی چشامو اروم باز کردم...اوه خدای من...باورم نمیشه واقعا خودشه؟
یونجون:چشات دارن از حدقه میزنن بیرون...
بلا:واقعا؟واقعا خودتی؟اومدی اینجا؟الان دارم خواب میبینم؟
یونجون:نه واقعا خودمم...
بلا:ولی...ولی چطور؟چطور اومدی؟
میساکی:بهت قول دادم به این نزدیکیا برادرت رو بیارم ببینیش
بلا:محکم یونجون رو بغلم کرد و به میساکی نگاه کردم و گفتم:عاشقتم میساکی...خیلی دوست دارم دختررر
یونجون:مثلا بعد ۱ ماه داری منو میبینی من چی؟
بلا:وای نمیدونی این یک ماه برام حکم ۱۰ سال رو داشت....تو؟ من عاشقتم خنگول من....دلم برات خیلی تنگ شده بود
یونجون:منم همینطور...ولی از شدت بغلت دارم خفه میشم
بلا:باید خفه بشی...میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
میساکی اومد سمتمون و ما رو از هم جدا کرد:بسه دیگه عه....داره حسودیم میشه...باید منم اینطور بغلم کنی
بلا:ببین حرفتو پس نگیریااااا میدونی چه علاقه ی خاصی به بغل دااارم...حرفتو پس نگیییر
میساکی:نمیگیرم
بلا:بریم صبحونه بخوریم؟
میساکی:صبحونه که چه عرض کنم....ساعت رو دیدی؟۱۲ ظهره صبحونه میخوای...پدر خوابو دراوردی
یونجون:اشکال نداره بزارش چون وقتی بیاد پیشم دیگه خواب نمیبینه
بلا:یااااااااا
بعد از خندهدرفتیم پایین و دیگه صبحونه رو بیخیال نهار آماده کردیم و نشستیم خوردیم....
بلا:بلاخره بعد از چند مدت امروز رو واقعا خوشحال شدم
داشتیم حرف میزدیم و اینا که زنگ در به گوش رسید...میساکی در رو باز کرد که جیمین اومد داخل...
عصبی بود...خیلی عصبی بود...گوشاش از شدت عصبیت قرمز شده بودن....مستقیم اومد سمتم و با صدای بلندی داد زد:چرا اینکار رو کردی؟چرا همه چی رو ازم مخفی کردی؟چرا این همه مدت بازیم دادی؟هاااااااااان؟چرااااا؟بهم بگو چراااااا؟
همه امون از اینکه جیمین رو اینقدر عصبی دیدیم خیلی تعجب کردیم...من فقط با تعجب نگاش میکردم...،
یونجون رفت سمتش و دستشو گذاشت رو کتفش و بهش گفت:اروم باش چیمی چیشده؟
دست یونجون رو پس زد که قدمی عقب رفت:نمیدونی یونجوووون....تو نمیدووونییییی چیکار کردی...نمیدونی دقیقا خواهرت کیههه...
با داد حرفاشو میزد و اشکاش دیدشو تار کرده بودن...با پشت دستش اشکاشو پس زد و بعد با صدای اروم و لرزان گفت:لعنتی بهت عادت کرده بودم...تو منو بازی دادی...کاری کردی دیگه نتونم نزدیکت بشم...
و بعد سریع ازونجا رفت بیرون
هنوز هم با تعجب نگاش میکردم و چیزی نمیگفتم...با صدای کوبیده شدن در به خودم اومدم و دویدم سمتش:میساکی...فقط نزار یونجون بیاد بیرون...
از خونه زدم بیرون....جیمین اواسط کوچه بود...سریع دویدم سمتش و داد زدم:جیمییییییین....جیمیییین ی لحظه صبر کن....لطفاااااا....جیمین ی لحظه بهم گوش کنننن
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۳۱
بلا:با احساس نوازش دست کسی چشامو اروم باز کردم...اوه خدای من...باورم نمیشه واقعا خودشه؟
یونجون:چشات دارن از حدقه میزنن بیرون...
بلا:واقعا؟واقعا خودتی؟اومدی اینجا؟الان دارم خواب میبینم؟
یونجون:نه واقعا خودمم...
بلا:ولی...ولی چطور؟چطور اومدی؟
میساکی:بهت قول دادم به این نزدیکیا برادرت رو بیارم ببینیش
بلا:محکم یونجون رو بغلم کرد و به میساکی نگاه کردم و گفتم:عاشقتم میساکی...خیلی دوست دارم دختررر
یونجون:مثلا بعد ۱ ماه داری منو میبینی من چی؟
بلا:وای نمیدونی این یک ماه برام حکم ۱۰ سال رو داشت....تو؟ من عاشقتم خنگول من....دلم برات خیلی تنگ شده بود
یونجون:منم همینطور...ولی از شدت بغلت دارم خفه میشم
بلا:باید خفه بشی...میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
میساکی اومد سمتمون و ما رو از هم جدا کرد:بسه دیگه عه....داره حسودیم میشه...باید منم اینطور بغلم کنی
بلا:ببین حرفتو پس نگیریااااا میدونی چه علاقه ی خاصی به بغل دااارم...حرفتو پس نگیییر
میساکی:نمیگیرم
بلا:بریم صبحونه بخوریم؟
میساکی:صبحونه که چه عرض کنم....ساعت رو دیدی؟۱۲ ظهره صبحونه میخوای...پدر خوابو دراوردی
یونجون:اشکال نداره بزارش چون وقتی بیاد پیشم دیگه خواب نمیبینه
بلا:یااااااااا
بعد از خندهدرفتیم پایین و دیگه صبحونه رو بیخیال نهار آماده کردیم و نشستیم خوردیم....
بلا:بلاخره بعد از چند مدت امروز رو واقعا خوشحال شدم
داشتیم حرف میزدیم و اینا که زنگ در به گوش رسید...میساکی در رو باز کرد که جیمین اومد داخل...
عصبی بود...خیلی عصبی بود...گوشاش از شدت عصبیت قرمز شده بودن....مستقیم اومد سمتم و با صدای بلندی داد زد:چرا اینکار رو کردی؟چرا همه چی رو ازم مخفی کردی؟چرا این همه مدت بازیم دادی؟هاااااااااان؟چرااااا؟بهم بگو چراااااا؟
همه امون از اینکه جیمین رو اینقدر عصبی دیدیم خیلی تعجب کردیم...من فقط با تعجب نگاش میکردم...،
یونجون رفت سمتش و دستشو گذاشت رو کتفش و بهش گفت:اروم باش چیمی چیشده؟
دست یونجون رو پس زد که قدمی عقب رفت:نمیدونی یونجوووون....تو نمیدووونییییی چیکار کردی...نمیدونی دقیقا خواهرت کیههه...
با داد حرفاشو میزد و اشکاش دیدشو تار کرده بودن...با پشت دستش اشکاشو پس زد و بعد با صدای اروم و لرزان گفت:لعنتی بهت عادت کرده بودم...تو منو بازی دادی...کاری کردی دیگه نتونم نزدیکت بشم...
و بعد سریع ازونجا رفت بیرون
هنوز هم با تعجب نگاش میکردم و چیزی نمیگفتم...با صدای کوبیده شدن در به خودم اومدم و دویدم سمتش:میساکی...فقط نزار یونجون بیاد بیرون...
از خونه زدم بیرون....جیمین اواسط کوچه بود...سریع دویدم سمتش و داد زدم:جیمییییییین....جیمیییین ی لحظه صبر کن....لطفاااااا....جیمین ی لحظه بهم گوش کنننن
۳.۵k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.