پارت27
پارت27
خاله:همه بروز میشن جز تو
من:خاله تو رو خدا یکم ساکت
خاله:قبلا ما جرعت نداشتیم جلوی مادر شوهر زبون باز کنیم
شوهر خاله:عروس عروسای قدیم
به رایان زنگ زدم
رایان:بله قربان
من:کجای سرم درد گرفت
رایان:نزدیکیم
من:اوکی
یه چند دقیقه صدای زنگ اومد درو باز کردم اومدن تو
بعد سلام علیک و گل بگیرو شیرینی بگیر این مادر بزرگ رایان یه جوری نگام کرد نگو انگار لختم پدر بزرگش که یه اخم کرد
وقتی دیدن من رو مبل نشستم اخمشون بد تر شد
خاله:خب الان من و علی جای مادر و پدر رویا جان هستیم
مادربزرگ :چطوری مادرو پدرت فوت کردن
خاله:تو تصادف شهید شدن
مادربزرگ:با تو نبودم فاطمه
من:همین جور که خاله اناهیتا گفتن شهید شدن
اناهیتا از عمد گفتم رایان بزور جلوی خنده اشو گرفت
مادربزرگ رایان:چند سالت بود
من:23
پدربزرگ:این چند سال چیکار می کردی
من:من رﺋیس یه شرکت بین الملی هستمشرکت دارو سازی
پدربزرگ: می دونی که بعد ازدواج کار نمی کنی
من:فکر نکنم چون اقای راد گفتن تصمیمش به خودمه
پدربزرگ:یعنی چی زن کار کنه زن برای خونه داری
من: با عرض پوزش من نه اشپزی بلدم نه تمیزی خونه من تجارت بهتر بلدم
مادربزرگ:پناه به خدا یعنی چی
خاله:رویا جان از همون بچگی درس می خوند وقت کار خونه نداشت یاد بگیره
من:تازه مادر منم کار خونه بلد نبود اما زندگی عالی داشت
پدربزرگ: خب خانواده ما قانون داره اینم حجاب کامل دخترم روزه هاتو گرفتی
من:متاسفم نه
رایان زد تو سرش
پدربزرگ: دخترم ببخشیدا از دین اسلام می دونی
من:نچ
خاله:پدر جون
پدربزرگ: کلا شبیه پدر بزرگتی
من:اره خب
مادر بزرگ: کاری جز تجارت چی بلدی
من:کاشت مژه. گاشت ناخن. مدل موه .حتی طراحی لباسای پرنچ
مادر بزرگ:منظورم گل دوزی و حصیر بافی و ارایه گل ها تزییناتی بود
رایان:مادر جون رویا تو یه خانواده که شبیه ما نیست بزرگ شدخ بابت این منظور حرفاتونو نمی فهمه
بعد با چشم برام خط نشون کشید
اره معلومه من اصلا نمی فهم خخخخ
مادربزرگ:یه بار از این عروسا گرفتم برای هفت پشتم بسته
شوهر خاله:مادر مراقب صحبتون باشید
پدر بزرگ: شطرنج بلدی
من:تو کشور مقام اوردم وقتی ده سالم بود
یهو پدر بزرگ لبخند زد
شوهر خاله:خب شما پرسیدن الان نوبت رویا جان دخترم شرطاتو بگو حرفی داری بگو
من:یه شرط دارم اگه این شرت قبول شه من تو شرکت دیگه کار نمی کنم
نه که الان کار می کنم خخخخ
پدربزرگ :بگو
من: اقای راد باید از معموریت رفتن بیاد بیرون و تو دفتر کار کنه
پدربزرگ :یعنی چی رایان این همه تلاش کرده
رایانم قیافش عوض شد بهش نگفته بودم
من:دوست ندارم بعد ازدواج یه روز زنگ بزنن بیا جنازه همسرتو بگیر من اصلا به این شهید کارندارم چون بازم می میره
خاله: رویا می فهمی چی میگی
من:شرط من اینه
لایک♥
خاله:همه بروز میشن جز تو
من:خاله تو رو خدا یکم ساکت
خاله:قبلا ما جرعت نداشتیم جلوی مادر شوهر زبون باز کنیم
شوهر خاله:عروس عروسای قدیم
به رایان زنگ زدم
رایان:بله قربان
من:کجای سرم درد گرفت
رایان:نزدیکیم
من:اوکی
یه چند دقیقه صدای زنگ اومد درو باز کردم اومدن تو
بعد سلام علیک و گل بگیرو شیرینی بگیر این مادر بزرگ رایان یه جوری نگام کرد نگو انگار لختم پدر بزرگش که یه اخم کرد
وقتی دیدن من رو مبل نشستم اخمشون بد تر شد
خاله:خب الان من و علی جای مادر و پدر رویا جان هستیم
مادربزرگ :چطوری مادرو پدرت فوت کردن
خاله:تو تصادف شهید شدن
مادربزرگ:با تو نبودم فاطمه
من:همین جور که خاله اناهیتا گفتن شهید شدن
اناهیتا از عمد گفتم رایان بزور جلوی خنده اشو گرفت
مادربزرگ رایان:چند سالت بود
من:23
پدربزرگ:این چند سال چیکار می کردی
من:من رﺋیس یه شرکت بین الملی هستمشرکت دارو سازی
پدربزرگ: می دونی که بعد ازدواج کار نمی کنی
من:فکر نکنم چون اقای راد گفتن تصمیمش به خودمه
پدربزرگ:یعنی چی زن کار کنه زن برای خونه داری
من: با عرض پوزش من نه اشپزی بلدم نه تمیزی خونه من تجارت بهتر بلدم
مادربزرگ:پناه به خدا یعنی چی
خاله:رویا جان از همون بچگی درس می خوند وقت کار خونه نداشت یاد بگیره
من:تازه مادر منم کار خونه بلد نبود اما زندگی عالی داشت
پدربزرگ: خب خانواده ما قانون داره اینم حجاب کامل دخترم روزه هاتو گرفتی
من:متاسفم نه
رایان زد تو سرش
پدربزرگ: دخترم ببخشیدا از دین اسلام می دونی
من:نچ
خاله:پدر جون
پدربزرگ: کلا شبیه پدر بزرگتی
من:اره خب
مادر بزرگ: کاری جز تجارت چی بلدی
من:کاشت مژه. گاشت ناخن. مدل موه .حتی طراحی لباسای پرنچ
مادر بزرگ:منظورم گل دوزی و حصیر بافی و ارایه گل ها تزییناتی بود
رایان:مادر جون رویا تو یه خانواده که شبیه ما نیست بزرگ شدخ بابت این منظور حرفاتونو نمی فهمه
بعد با چشم برام خط نشون کشید
اره معلومه من اصلا نمی فهم خخخخ
مادربزرگ:یه بار از این عروسا گرفتم برای هفت پشتم بسته
شوهر خاله:مادر مراقب صحبتون باشید
پدر بزرگ: شطرنج بلدی
من:تو کشور مقام اوردم وقتی ده سالم بود
یهو پدر بزرگ لبخند زد
شوهر خاله:خب شما پرسیدن الان نوبت رویا جان دخترم شرطاتو بگو حرفی داری بگو
من:یه شرط دارم اگه این شرت قبول شه من تو شرکت دیگه کار نمی کنم
نه که الان کار می کنم خخخخ
پدربزرگ :بگو
من: اقای راد باید از معموریت رفتن بیاد بیرون و تو دفتر کار کنه
پدربزرگ :یعنی چی رایان این همه تلاش کرده
رایانم قیافش عوض شد بهش نگفته بودم
من:دوست ندارم بعد ازدواج یه روز زنگ بزنن بیا جنازه همسرتو بگیر من اصلا به این شهید کارندارم چون بازم می میره
خاله: رویا می فهمی چی میگی
من:شرط من اینه
لایک♥
۹.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.