پارت ۳۵ زندگی با بی تی اس 💜
پارت ۳۵ زندگی با بی تی اس 💜
من : بیا من رو بگیر هم اشپزی میکنم هم لباسارو میشورم اشغالا رو هم خودم دم در میزارم کنترلم دست تو بیا منو بگیر
جین : خدا شفات بده
ساعت دوازده شب
جین : خدایا شر این خل و چل رو از سرم کم کن
اومدم روبه رو جین وایسادم
جین : باز چته
دستامو گذاشتم رو صورتش
جین : نه نیا جلووو
صورتمو اوردم جلو و لبامو غنچه کردم جین چشماشو بسته بود
یه دفعه بیهوش شدم افتادم تو بغل جین
جین چشاشو بازم کرد و دید که بیهوش افتادم تو بغلش ناچار از جاش تکون نخورد و همونجور خوابش برد
دو تا از دکمه های لباس جین بازوبند و من که تو بغلش بودم یه دستم رو شونش بود و اون یکی دستم رو سینه جین که باز بود جینم یه دستش زیر سرم بود اون یکی دستش رو پشتم بود ( این اتفاقات در خواب اتفاق افتاده)
ساعت نه صبح
من و جین در همون شرایط خواب بودیم
اعضا اومده بودن بالا سرمون وایساده بودن و چپ چپ نگاه میکردن
بعد چند دقیقه جین بیدار میشه و با قیافه های اعضا و وضعیتی که خواب بودیم روبه رو میشه میشینه سر جاش و من رو از رو مبل میندازه پایین
من : اخخخخ کمرم
کوک : ببینم اتفاقی افتاد
جین : چه اتفاقی
کوک : ما که پیشتون نبودیم ببینیم تو باید جواب بدی
جین : خفه شو
نامجون : ببینم تو حالت خوبه الان
من : اره خوبم ولی یکم کمرم با گردنم درد میکنه
کوک : اینو باید از جین بپرسی
من : هااااااا چیییی
جین : نه نه اون چیزی که تو ذهن پلید تو و کوک و اون پنج تا میگذره نه نیست
شوگا : یعنی واقعا هیچی یادت نمیاد
من : نهه چی رو باید یادم بیاد
جیمین : دیروز دهن مارو سرویس کردی
من : چرااا چیکار کردم
نامجون : دیروز ساعت شش صبح بیدار شدی معلوم نیست میخواستی چی بخوری اشتباهی یه قوطی مشروب میخوری
من : نهههههه
اعضا : ارههه
من : کاری ام کردم
اعضا : نه کاری نکردی
من : واقعا
جیمین زیرلبی گفت : اصلا کاری نکردی فقط بهمون تجا** وز نکردی
شوگا : ببند دهنتو
اعضا: اره
من : یعنی همینجور بر و بر نشستم شما رو نگاه کردم شما هم منو نگاه کردید
شوگا : نه همینجور که ساکت نبودی یه خرده اهنگامونو نابود کردی با خوندنت
خندیدم
بعد چند دقیقه رفتیم صبونه بخوریم
موقع صبونه خوردن کوک هی به جیهوپ نگاه میکرد
کوک : هیونگ
جیهوپ : بله
کوک : چرا دکمه های لباستو بالا پایین بستی
جیهوپ : عه حواسم نبود
کوک بلند شد تا دکمه لباس جیهوپ درست ببنده
دکمه هاشو باز کرد و درست براش بست
با دیدن جیهوپ که کوک دکمه های لباسشو باز کرده بود یه لحظه خشکم زد و یه چیزایی از دیروز یادم اومد لیوان از دستم افتاد زمین و دستمو جلو صورتم گذاشتم
جین: وا چت شد تو
کوک : این دکمه هاشو جابه جا بسته تو چرا اینجوری شدی
من : امکان نداره من اینکارو کرده باشم
من : بیا من رو بگیر هم اشپزی میکنم هم لباسارو میشورم اشغالا رو هم خودم دم در میزارم کنترلم دست تو بیا منو بگیر
جین : خدا شفات بده
ساعت دوازده شب
جین : خدایا شر این خل و چل رو از سرم کم کن
اومدم روبه رو جین وایسادم
جین : باز چته
دستامو گذاشتم رو صورتش
جین : نه نیا جلووو
صورتمو اوردم جلو و لبامو غنچه کردم جین چشماشو بسته بود
یه دفعه بیهوش شدم افتادم تو بغل جین
جین چشاشو بازم کرد و دید که بیهوش افتادم تو بغلش ناچار از جاش تکون نخورد و همونجور خوابش برد
دو تا از دکمه های لباس جین بازوبند و من که تو بغلش بودم یه دستم رو شونش بود و اون یکی دستم رو سینه جین که باز بود جینم یه دستش زیر سرم بود اون یکی دستش رو پشتم بود ( این اتفاقات در خواب اتفاق افتاده)
ساعت نه صبح
من و جین در همون شرایط خواب بودیم
اعضا اومده بودن بالا سرمون وایساده بودن و چپ چپ نگاه میکردن
بعد چند دقیقه جین بیدار میشه و با قیافه های اعضا و وضعیتی که خواب بودیم روبه رو میشه میشینه سر جاش و من رو از رو مبل میندازه پایین
من : اخخخخ کمرم
کوک : ببینم اتفاقی افتاد
جین : چه اتفاقی
کوک : ما که پیشتون نبودیم ببینیم تو باید جواب بدی
جین : خفه شو
نامجون : ببینم تو حالت خوبه الان
من : اره خوبم ولی یکم کمرم با گردنم درد میکنه
کوک : اینو باید از جین بپرسی
من : هااااااا چیییی
جین : نه نه اون چیزی که تو ذهن پلید تو و کوک و اون پنج تا میگذره نه نیست
شوگا : یعنی واقعا هیچی یادت نمیاد
من : نهه چی رو باید یادم بیاد
جیمین : دیروز دهن مارو سرویس کردی
من : چرااا چیکار کردم
نامجون : دیروز ساعت شش صبح بیدار شدی معلوم نیست میخواستی چی بخوری اشتباهی یه قوطی مشروب میخوری
من : نهههههه
اعضا : ارههه
من : کاری ام کردم
اعضا : نه کاری نکردی
من : واقعا
جیمین زیرلبی گفت : اصلا کاری نکردی فقط بهمون تجا** وز نکردی
شوگا : ببند دهنتو
اعضا: اره
من : یعنی همینجور بر و بر نشستم شما رو نگاه کردم شما هم منو نگاه کردید
شوگا : نه همینجور که ساکت نبودی یه خرده اهنگامونو نابود کردی با خوندنت
خندیدم
بعد چند دقیقه رفتیم صبونه بخوریم
موقع صبونه خوردن کوک هی به جیهوپ نگاه میکرد
کوک : هیونگ
جیهوپ : بله
کوک : چرا دکمه های لباستو بالا پایین بستی
جیهوپ : عه حواسم نبود
کوک بلند شد تا دکمه لباس جیهوپ درست ببنده
دکمه هاشو باز کرد و درست براش بست
با دیدن جیهوپ که کوک دکمه های لباسشو باز کرده بود یه لحظه خشکم زد و یه چیزایی از دیروز یادم اومد لیوان از دستم افتاد زمین و دستمو جلو صورتم گذاشتم
جین: وا چت شد تو
کوک : این دکمه هاشو جابه جا بسته تو چرا اینجوری شدی
من : امکان نداره من اینکارو کرده باشم
۲۳.۷k
۲۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.