رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۵۳
ی جا روی صندلی های بیمارستان نشستیم.
_آوا رامتین منو دوست نداره
با چشم های اشکیش خیره بهم شد.
+چی؟؟؟
_دوستم نداره همه اینا بازی برای اینکه شایان باهام ازدواج نکنه است!
چشم هاش برقی زد،
و با خوشحالی گفت:
+پس من شانسی برای بدست اوردن قلبش دارم؟
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
آوا دوباره کمک کرد راه برم
و به حیاط برسیم.
رفتیم بیرون که شایان دم گوشم پچ زد:
-چی داشتید میگفتین؟
با پوزخند گفتم:
_به تو ربطی نداره
اخمی کرد چیزی نگفت
کنار ستایش رفتم.
_آرش کجاست؟ فاطمه مگه قرار نبود پیشم؟
نگاهش پر از مخفی کاری بود.
+آرش رو خیلی دوست داری؟
نمیدونستم وقعا چیزی بگم من کسی رو دوست ندارم!
شایان و رامتین و آرش فقط کسایین که بهم کمک کردن و هیچ حسی
بهشون ندارم!
_راستشو بخوای نه! من تاحالا عاشق نشدم و نمیخوامم بشم
بعضی وقتا حس میکنم هیچ وقت قرار نیست عاشق بشم
نفسی از روی آسودگی کشید و با لحن شیطونی گفت:
+پس آقا شایان چی میگه؟خوشتیپ مو مشکی چشم رنگی پولدار به نظرم این شانس رو بچسب
بعدم قهقه ای زد که عصبانی یکی زدم پس کله اش.
ی جا روی صندلی های بیمارستان نشستیم.
_آوا رامتین منو دوست نداره
با چشم های اشکیش خیره بهم شد.
+چی؟؟؟
_دوستم نداره همه اینا بازی برای اینکه شایان باهام ازدواج نکنه است!
چشم هاش برقی زد،
و با خوشحالی گفت:
+پس من شانسی برای بدست اوردن قلبش دارم؟
لبخندی زدم و سری تکون دادم.
آوا دوباره کمک کرد راه برم
و به حیاط برسیم.
رفتیم بیرون که شایان دم گوشم پچ زد:
-چی داشتید میگفتین؟
با پوزخند گفتم:
_به تو ربطی نداره
اخمی کرد چیزی نگفت
کنار ستایش رفتم.
_آرش کجاست؟ فاطمه مگه قرار نبود پیشم؟
نگاهش پر از مخفی کاری بود.
+آرش رو خیلی دوست داری؟
نمیدونستم وقعا چیزی بگم من کسی رو دوست ندارم!
شایان و رامتین و آرش فقط کسایین که بهم کمک کردن و هیچ حسی
بهشون ندارم!
_راستشو بخوای نه! من تاحالا عاشق نشدم و نمیخوامم بشم
بعضی وقتا حس میکنم هیچ وقت قرار نیست عاشق بشم
نفسی از روی آسودگی کشید و با لحن شیطونی گفت:
+پس آقا شایان چی میگه؟خوشتیپ مو مشکی چشم رنگی پولدار به نظرم این شانس رو بچسب
بعدم قهقه ای زد که عصبانی یکی زدم پس کله اش.
۳.۹k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.