رمانِ عشق و تنفر
#عشق_و_تنفر
#Part۳
صبح بلند شدم و لباس عوض کردم و بیرون رفتم.
بیشتریا پشت میز نشسته بودن و اقای سهراب احمدی هم بالا نشسته بود.
با دیدن صورت مغرورش
خندم گرفته بود.
روی صندلی نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
با غرور داشت حرف میزد و منم از خنده داشتم میمردم،
اخر دووم نیوردم و زدم زیر خنده.
سهراب:چیزی خنده داره خانم؟
سعی کردم نخندم
ولی مگه میشد؟
نه به قیافه سرد و مغرور الانش نه به دیشبش.
خندم شدت گرفته بود که عصبی دستی به موهاش کشید و تا خواست حرفی
بزنه انگار چشماش چهارتا شد.
#سهراب
تازه یادم افتاد دیشب!
این همون دختره است همون که دیشب بهراد رو خبر کرد.
معلوم شد برای چی میخنده!
حالا کاری میکنم که دیگه نتونه تو صورتم نگاه کنه!
#دلوین
هنوز میخندیدم که با دادش ساکت شدم.
+این مسخره بازی چیه؟؟؟
عصبی بلند شدم پوزخندی زدم.
+برای من پوزخند میزنی؟
_بعله برای شما پوزخند میزنم اقای احمدی
همه نگاها به سمت ما بود و داشتم اذیت میشدم و کنترلمو از دست دادم.
و با حالتی خشن گفتم:
_به چی دارین بِر بِر نگاه میکنید؟
با عصبانیت میز صبحانه رو ترک کردم و به سمت اتاقم رفتم و تمنا پشت سرم اومد.
-تو...تو الان با رئیس اینجوری حرف زدی باورم نمیشه خیلی شجاعی دختر
نمیترسی بزنه اخراجت کنه؟
پوزخندی زدم:
_بخوادم نمیتونه اخراجم کنه چیزی ازش دارم که نمیتونه همچین غلطی کنه...
-دمت گرم دختر!!! حالا چی داری ازش؟
فیلم رو نشون دادم و قش قش خندید.
.............
بلاخره رسیدیم داخل آپارتمان شدم و ساکمو پرت کردم داخل خونه.
تنها زندگی میکنم.
محل کارم تهرانه ولی خانوادم شمال زندگی میکنن.
تو شرکت بزرگی کار میکنم و حقوق متوسطی دارم ولی این
رئیس خیلی داره سخت میگیره فردا روز سختی خواهد بود...
رمان جدید چطوره؟ فردا پارت زیاد داریما
کپی،اصکی،ممنوعه!
#Part۳
صبح بلند شدم و لباس عوض کردم و بیرون رفتم.
بیشتریا پشت میز نشسته بودن و اقای سهراب احمدی هم بالا نشسته بود.
با دیدن صورت مغرورش
خندم گرفته بود.
روی صندلی نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
با غرور داشت حرف میزد و منم از خنده داشتم میمردم،
اخر دووم نیوردم و زدم زیر خنده.
سهراب:چیزی خنده داره خانم؟
سعی کردم نخندم
ولی مگه میشد؟
نه به قیافه سرد و مغرور الانش نه به دیشبش.
خندم شدت گرفته بود که عصبی دستی به موهاش کشید و تا خواست حرفی
بزنه انگار چشماش چهارتا شد.
#سهراب
تازه یادم افتاد دیشب!
این همون دختره است همون که دیشب بهراد رو خبر کرد.
معلوم شد برای چی میخنده!
حالا کاری میکنم که دیگه نتونه تو صورتم نگاه کنه!
#دلوین
هنوز میخندیدم که با دادش ساکت شدم.
+این مسخره بازی چیه؟؟؟
عصبی بلند شدم پوزخندی زدم.
+برای من پوزخند میزنی؟
_بعله برای شما پوزخند میزنم اقای احمدی
همه نگاها به سمت ما بود و داشتم اذیت میشدم و کنترلمو از دست دادم.
و با حالتی خشن گفتم:
_به چی دارین بِر بِر نگاه میکنید؟
با عصبانیت میز صبحانه رو ترک کردم و به سمت اتاقم رفتم و تمنا پشت سرم اومد.
-تو...تو الان با رئیس اینجوری حرف زدی باورم نمیشه خیلی شجاعی دختر
نمیترسی بزنه اخراجت کنه؟
پوزخندی زدم:
_بخوادم نمیتونه اخراجم کنه چیزی ازش دارم که نمیتونه همچین غلطی کنه...
-دمت گرم دختر!!! حالا چی داری ازش؟
فیلم رو نشون دادم و قش قش خندید.
.............
بلاخره رسیدیم داخل آپارتمان شدم و ساکمو پرت کردم داخل خونه.
تنها زندگی میکنم.
محل کارم تهرانه ولی خانوادم شمال زندگی میکنن.
تو شرکت بزرگی کار میکنم و حقوق متوسطی دارم ولی این
رئیس خیلی داره سخت میگیره فردا روز سختی خواهد بود...
رمان جدید چطوره؟ فردا پارت زیاد داریما
کپی،اصکی،ممنوعه!
۴.۴k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.