رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۵۴
ولی هنوز حسم رو به شایان نمیدونم.
ستایش:باید یه چیزی بهت بگم.
_بگو
+اینجا نمیشه یه جا تنها
_اوک
........
بعد از تموم شدن حرفاش به بُهت نگاهش میکردم.
آرش تمام مدت برای انتقام از دایی بهم نزدیک شده بود؟
عاشق فاطمه اس؟؟؟
سرم داشت منفجر میشد.
دایی خانواده آرشو کشـ.ته.
+به نظرت داییت تورو میخواد چیکار کنه؟ نکنه بلایی...
_نه...بلایی سرم نمیاره برای کاری لازمم داره ولی هنوز نمیدونم چه کاری.
بیخیال بلند شدم،
و به سمت شایان رفتم...
_بریم
سری تکون داد و رفتیم.
رسیدیم خونه ای که از بچگی بزرگ شدم.
چقدر دلم تنگ شده بود...
در رو باز کردم همه خاطرات از جلو چشمام گذشت.
صندلی که دایی همیشه روش می نشست.
تابی که وسط حیاط بزرگ خاک گرفته بود.
همیشه اینجا بودم...
شایانی که توی حیاط بزرگ باهام قدم برمیداشت.
الان چیشده؟
با یاد این همه اتفاق غم بزرگی روی دلم نشست.
توی فکر و خیالم بودم ک صدای مامان به گوشم رسید و ریشه افکارم رو پاره کرد:
صداش مضطرب بود
-چیزی شده؟
ولی دریق از یک جواب همه سکوت کرده بودن.
........
چند روزی گذشته بود حالم بهتر شده بود
دایی و شایان و آوا به اسرار مامان و بابا همینجا موندن
دایی زیاد توی جمع نمیومد و اسرار داشت برگردیم.
.........................
نامردا مجبور شدم تا پارت ۶۰ بنویسم😭
برم ازدواج اجباری🚶♀️
کپی.اصکی.ممنوعه!
ولی هنوز حسم رو به شایان نمیدونم.
ستایش:باید یه چیزی بهت بگم.
_بگو
+اینجا نمیشه یه جا تنها
_اوک
........
بعد از تموم شدن حرفاش به بُهت نگاهش میکردم.
آرش تمام مدت برای انتقام از دایی بهم نزدیک شده بود؟
عاشق فاطمه اس؟؟؟
سرم داشت منفجر میشد.
دایی خانواده آرشو کشـ.ته.
+به نظرت داییت تورو میخواد چیکار کنه؟ نکنه بلایی...
_نه...بلایی سرم نمیاره برای کاری لازمم داره ولی هنوز نمیدونم چه کاری.
بیخیال بلند شدم،
و به سمت شایان رفتم...
_بریم
سری تکون داد و رفتیم.
رسیدیم خونه ای که از بچگی بزرگ شدم.
چقدر دلم تنگ شده بود...
در رو باز کردم همه خاطرات از جلو چشمام گذشت.
صندلی که دایی همیشه روش می نشست.
تابی که وسط حیاط بزرگ خاک گرفته بود.
همیشه اینجا بودم...
شایانی که توی حیاط بزرگ باهام قدم برمیداشت.
الان چیشده؟
با یاد این همه اتفاق غم بزرگی روی دلم نشست.
توی فکر و خیالم بودم ک صدای مامان به گوشم رسید و ریشه افکارم رو پاره کرد:
صداش مضطرب بود
-چیزی شده؟
ولی دریق از یک جواب همه سکوت کرده بودن.
........
چند روزی گذشته بود حالم بهتر شده بود
دایی و شایان و آوا به اسرار مامان و بابا همینجا موندن
دایی زیاد توی جمع نمیومد و اسرار داشت برگردیم.
.........................
نامردا مجبور شدم تا پارت ۶۰ بنویسم😭
برم ازدواج اجباری🚶♀️
کپی.اصکی.ممنوعه!
۳.۳k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.