خوناشامجذابمن
#خوناشام_جذاب_من🍷🫴🏻
#پارت2
ات: چاره دیگه ای نداریم جز اینکه تو ماشین بخوابیم یا اینکه شبو تو جنگل بمونیم
یونا ابروهاشو بالا انداختو گفت:
_ولی بنظر من تو جنگل بمونیم بهتره
با سر حرفشو تایید کردمو و متنظر جواب ات موندم•
ات با دودلی جواب داد:
+باشه شبو میتونیم تو جنگل بمونیم تا کمک پیدا
بشه
.....
حدود دو ساعتی داشتیم تو جنگل راه میرفتیم و داشت شب میشد
«ویو ات»
همینجور که داشتیم به راهمون ادامه میدادیم یهو حس کردم چیزی نگاهم میکنه
پشت سرمو نگاه کردم ولی کسیو ندیدم
یونا با خستگی گفت:
_بهتره یکم استراحت کنیم خیلی گشنمه
با خوشحالی سرمو تکون دادمو نشستم زیر یه درخت که حس کردم یچیزی داره رو پام حرکت میکنه
به پام که نگاه کردم
نفسم بند اومد
سوسکککککککککک
یه جیغ بنفشی کشیدمو سریع از جام بلند شدمـ
یونا یوری داشتن میخندیدن و سعی داشتن آرومم کنن
با عصبانیت لب زدم:
+رو آب بخندین ندیدین سوسکو 😭
=خب بابا
رو به بچها لب زدم:
+بچها من میرم یکم این اطرافو بگردم
یوری با تردید گفت:
_نه، خیلی خطرناکه. ممکنه گم بشی الانم شب میشه
زود گفتم:
+نه حواسم هست گم نمیشم
_باشه ولی زود بیا
باشه ای زمزمه کردم و از جام بلند شدم
همینطور که داشتم راه میرفتم دوباره همون حس لعنتی بهم دست داد
انگار یکی داشت نگاهم میکرد
دوباره اطرافمو نگاه کردمو چیزی ندیدم
که یهو انگار یکی منو از پشت کشید
جیغ بلندی زدمو و بعد
سیاهی مطلق
.......
#پارت2
ات: چاره دیگه ای نداریم جز اینکه تو ماشین بخوابیم یا اینکه شبو تو جنگل بمونیم
یونا ابروهاشو بالا انداختو گفت:
_ولی بنظر من تو جنگل بمونیم بهتره
با سر حرفشو تایید کردمو و متنظر جواب ات موندم•
ات با دودلی جواب داد:
+باشه شبو میتونیم تو جنگل بمونیم تا کمک پیدا
بشه
.....
حدود دو ساعتی داشتیم تو جنگل راه میرفتیم و داشت شب میشد
«ویو ات»
همینجور که داشتیم به راهمون ادامه میدادیم یهو حس کردم چیزی نگاهم میکنه
پشت سرمو نگاه کردم ولی کسیو ندیدم
یونا با خستگی گفت:
_بهتره یکم استراحت کنیم خیلی گشنمه
با خوشحالی سرمو تکون دادمو نشستم زیر یه درخت که حس کردم یچیزی داره رو پام حرکت میکنه
به پام که نگاه کردم
نفسم بند اومد
سوسکککککککککک
یه جیغ بنفشی کشیدمو سریع از جام بلند شدمـ
یونا یوری داشتن میخندیدن و سعی داشتن آرومم کنن
با عصبانیت لب زدم:
+رو آب بخندین ندیدین سوسکو 😭
=خب بابا
رو به بچها لب زدم:
+بچها من میرم یکم این اطرافو بگردم
یوری با تردید گفت:
_نه، خیلی خطرناکه. ممکنه گم بشی الانم شب میشه
زود گفتم:
+نه حواسم هست گم نمیشم
_باشه ولی زود بیا
باشه ای زمزمه کردم و از جام بلند شدم
همینطور که داشتم راه میرفتم دوباره همون حس لعنتی بهم دست داد
انگار یکی داشت نگاهم میکرد
دوباره اطرافمو نگاه کردمو چیزی ندیدم
که یهو انگار یکی منو از پشت کشید
جیغ بلندی زدمو و بعد
سیاهی مطلق
.......
- ۴.۱k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط