خوناشامجذابمن
#خوناشام_جذاب_من🍷🫴🏻
#پارت4
با صدای یونا به خودم اومدم
=ما... ما.. اینجا... چیکار می کنیم؟!
با عصبانیت لب زدم:
_خودمم نمیدونم ولی باید از اینجا فرار کنیم!
=اما.. چجوری؟!
_نمیدونم ولی...
با باز شدن در حرف تو دهنم ماسید
اون... اون...هانا بود!؟
چقدر تغییر کرده!!
نه.. نه امکان نداره.. هانا... هانا
الان کاناداست نه کره
مسخرست!
با ناباوری رو بهش لب زدم:
_هانا.. هانا
هانا با تعجب گفت:
*یورییی
و بعدش بغلم کرد
تک خنده ای کردمو گفتم:
_دخترر! خفم کردیی!؛
مکثی کردمو گفتم:
_هانا تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید کانادا پیش سوجون باشی!؟
هانا چهرش به کلی عوض شدو با بغض گفت:
*چندماه بعد مهاجرت بهم خیانت کرد!
_چیییی!
اما هانا؛ اونکه میگفت دوست داره!؟
هانا اشکی که روی گونش بودو پاک کردو یه لبخند زورکی زد گفت:
*همه حرفاش الکی بود، راستی ولش کن تو اینجا چیکار میکنی!؟
با تعجب پرسیدم:
_نه، اتفاقا من باید بگم تو اینجا چیکار میکنی؟
یونا که تا اون لحظه ساکت بود پرسید:
=اصلا ما چرا اینجاییم؟ ات کجاست؟
هانا با لکنت گفت:
*خب... خب.. راستش من خون آشاممو البته اینو تازه فهمیدم پیش ارباب زندگی میکنم
من خواب بودم؟!
نه امکان ندارههه! خون آشام؟
دختر خاله ی من خون آشامههه؟!
فکر میکردم خون آشام ها برای قصه هاست!
دوربین مخفیه؟!
چند دقیقه تو شوک بودمو آخر سر یونا گفت:
=یعنیی الان ما توی قصر ارباب توییم؟
*آره
=یعنی چی برای چی مارو دزدیدن؟!
*بخاطر اینکه شما وارد قلمروی تهیونگ شدید
با تعجب زیادی فریاد زدم:
_تهیونگگگ!؟؟
اما عوضش هانا با خونسردی لب زد:
*آره تهیونگ ارباب ما من اینجا یه خدمتکار به حساب میام
پرسیدم:
_خب الان ما چجوری میتونیم فرار کنیم؟
*تنها راهش اینه دنبالم بیاین
آروم دنبالش راه افتادیم:
همینطور که سرم پایین بود احساس کردم سرم خورد به چیزی؟
دیوار بود؟
سرمو که بلند کردم با پسر جذابی رو به رو شدم
آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم فرار کنم
پسره با نیشخندی گفت:
؛ پس میخواید از چنگ ما در برید آره؟ بد میبینی کوچولو
«ویو ات»
شوهر آینده ی جذابم گفت:
: پس من زشتم کوچولوی وحشی؟
رو بهش لب زدم:
+اولن وحشی عمته دومن آره زشت تر از اونی هستی که کسی گردن بگیرتت
پوزخندی زدو رو به اولین پسره گفت:
: ببرش پیش دوستاش این کوچولو باید ادب بشه
~چشم ارباب
#پارت4
با صدای یونا به خودم اومدم
=ما... ما.. اینجا... چیکار می کنیم؟!
با عصبانیت لب زدم:
_خودمم نمیدونم ولی باید از اینجا فرار کنیم!
=اما.. چجوری؟!
_نمیدونم ولی...
با باز شدن در حرف تو دهنم ماسید
اون... اون...هانا بود!؟
چقدر تغییر کرده!!
نه.. نه امکان نداره.. هانا... هانا
الان کاناداست نه کره
مسخرست!
با ناباوری رو بهش لب زدم:
_هانا.. هانا
هانا با تعجب گفت:
*یورییی
و بعدش بغلم کرد
تک خنده ای کردمو گفتم:
_دخترر! خفم کردیی!؛
مکثی کردمو گفتم:
_هانا تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید کانادا پیش سوجون باشی!؟
هانا چهرش به کلی عوض شدو با بغض گفت:
*چندماه بعد مهاجرت بهم خیانت کرد!
_چیییی!
اما هانا؛ اونکه میگفت دوست داره!؟
هانا اشکی که روی گونش بودو پاک کردو یه لبخند زورکی زد گفت:
*همه حرفاش الکی بود، راستی ولش کن تو اینجا چیکار میکنی!؟
با تعجب پرسیدم:
_نه، اتفاقا من باید بگم تو اینجا چیکار میکنی؟
یونا که تا اون لحظه ساکت بود پرسید:
=اصلا ما چرا اینجاییم؟ ات کجاست؟
هانا با لکنت گفت:
*خب... خب.. راستش من خون آشاممو البته اینو تازه فهمیدم پیش ارباب زندگی میکنم
من خواب بودم؟!
نه امکان ندارههه! خون آشام؟
دختر خاله ی من خون آشامههه؟!
فکر میکردم خون آشام ها برای قصه هاست!
دوربین مخفیه؟!
چند دقیقه تو شوک بودمو آخر سر یونا گفت:
=یعنیی الان ما توی قصر ارباب توییم؟
*آره
=یعنی چی برای چی مارو دزدیدن؟!
*بخاطر اینکه شما وارد قلمروی تهیونگ شدید
با تعجب زیادی فریاد زدم:
_تهیونگگگ!؟؟
اما عوضش هانا با خونسردی لب زد:
*آره تهیونگ ارباب ما من اینجا یه خدمتکار به حساب میام
پرسیدم:
_خب الان ما چجوری میتونیم فرار کنیم؟
*تنها راهش اینه دنبالم بیاین
آروم دنبالش راه افتادیم:
همینطور که سرم پایین بود احساس کردم سرم خورد به چیزی؟
دیوار بود؟
سرمو که بلند کردم با پسر جذابی رو به رو شدم
آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم فرار کنم
پسره با نیشخندی گفت:
؛ پس میخواید از چنگ ما در برید آره؟ بد میبینی کوچولو
«ویو ات»
شوهر آینده ی جذابم گفت:
: پس من زشتم کوچولوی وحشی؟
رو بهش لب زدم:
+اولن وحشی عمته دومن آره زشت تر از اونی هستی که کسی گردن بگیرتت
پوزخندی زدو رو به اولین پسره گفت:
: ببرش پیش دوستاش این کوچولو باید ادب بشه
~چشم ارباب
- ۳.۲k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط