Monster in the forest
Monster in the forest
فصل 2 پارت 3
ا.ت: اوهوم*لبخند ریزی از روی رضایت میزنه*
(مدتی بعد)
نامجون: خب تهیونگ... الان باید خودتو آماده کنی برای وقتی جین هیونگ بیدار شد حالا که دوتاتون جذابتر شدین فکر کنم قراره سرش بحث کنین😂
تهیونگ: هوم.. به هر حال من جذابترم😌
جونگ کوک: خب..کی قراره بیدار بشه دیگه😕
نامجون: یکم صبر کن بالاخره بیدار میشه دیگه..
ا.ت: اونموقع هم که داشتم فکر میکردم نیم ساعت گذشت که برای خودم پنج ثانیه بود حتما جین اونجا بوده...
جونگ کوک: راستم میگه
تهیونگ: شایدم واقعا چون داشتی فکر میکردی زود گذشت
ا.ت: نه امکان نداره این همه وقت بگذره و هیچی نفهمم اصلا مگه میشه؟
نامجون: شاید.. به هر حال وقتی بیدار شد ازش میپرسیم
ا.ت: اوهوم...من دیگه میرم
همگی: کجا؟
ا.ت: میخوام برم پیش یونگی😐
همگی: ها برو برو..
(......)
یونگی: الان میخوای ازم بازجویی کنی؟
ا.ت: نه
یونگی: پس چرا اومدی یه جوری جلوم شاکیانه نشستی که انگار 31 پرونده قتل عام دارم؟
ا.ت: نداری؟
یونگی: هی.. بهم بر خورد😑
ا.ت: دروغ که نگفتم..
یونگی: خو حالا چرا اخلاقتو برای من اینطوری میکنی؟
ا.ت: نفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟ یعنی واقعا دلیلشو نمیدونی؟
یونگی: اصلا چرا انقدر نگرانم شدی؟
ا.ت: خودت بودی نگران نمیشدی؟ میدونی چه فکرایی اومد توی ذهنم؟
یونگی: مجبور نبودی انقدر بهم فکر کنی
ا.ت:*عصبانی* چرا انقدر خونسردی؟! منو بگو برای کی اینهمه نگران شدم که بیاد بهم بگه باید به یه ورم میگرفتم که یهویی غیب شده از همون اول اشتباه کردم که تصمیم گرفتم خودمو توی اینهمه دردسر بندازم فقط برای اینکه دوباره برگردونمتون آره؟!؟!
یونگی:*داد*این تقصیر من نیست که خودِ نفهمت با اینکه میدونستی اینجا خطرناکه اومدی اصلا کی ازت خواست که بیای اینجا خودتو توی دردسر بندازی برای اینکه برگردونی مون چرا از همون اول فرار نکردی هان؟!؟!
ا.ت:*شوکه*
☆یونگی انقدر بهش نزدیک شده بود که فقط با یه حرکت میتونست ا.ت رو بزنه و بخاطر اینکه عصبانی شده بود چهره اش ترسناک بود و ا.ت ترسیده بود..اتفاقی که نباید میوفتاد☆
یونگی:*متوجه میشه میره عقب و میشینه سر جاش* از من...میترسی؟
ا.ت:...........
یونگی:منو ببخش*بغلش میکنه*(حالا همگی عررررر)
ا.ت:...........
یونگی: دلم نمیخواست از من بترسی...کنترلم دست خودم نبود...ببخشید که نگرانت کردم..اگر میدونستم انقدر نگران میشی بهت میگفتم..ببخشید که سرت داد زدم..
ا.ت:ع..عیبی نداره
یونگی:اینو که میگی یعنی خیلیم داره..من که میدونم هنوز ناراحتی
ا.ت:گفتم عیبی نداره..بیا اصلا دربارش حرف نزنیم*سعی میکنه خودشو از یونگی جدا کنه*
یونگی:*از قبل سفت تر بغلش میکنه* نخیر تا از دلت در نیارم خیالم راحت نمیشه
ا.ت:اصلا چرا باید برات مهم باشه؟
یونگی:نباید مهم باشه؟
ا.ت:نه..چرا باید مهم باشه تو که همیشه عین خیالت نیست اصلا اهمیت نمیدی
یونگی:نه..من بیشتر از هر چیزی به تو اهمیت میدم
ا.ت:چی؟
یونگی:*ا.ت رو از بغلش جدا میکنه و تو چشماش نگاه میکنه*(قلبمممم درررد گرفت)
ا.ت:منظورت چیه؟
یونگی:من......
جونگ کوک: آهاااااااااای!!!!!
ا.ت و یونگی:*زره ترک میشین و همدیگرو هل میدن اونور*
ا.ت:جیییغ میمون ترسوندیم!!
جونگ کوک:داشتین اینجا چیکار میکردین؟
یونگی و ا.ت:هیچی!
جونگ کوک:*چشم غره*خب..میخواستم بهتون بگم جین هیونگ بیدار شده!!
ا.ت:واقعا؟؟
جونگ کوک:ببببله!!
(پیش به سوی دیدار جین هیونگ😂)
(ادمین مرض داره میرینه توی لحظه های مهم😁)
اینبار هم بر خلاف قوانین تومار گذاشتم اصن برین حال کنین😂
فصل 2 پارت 3
ا.ت: اوهوم*لبخند ریزی از روی رضایت میزنه*
(مدتی بعد)
نامجون: خب تهیونگ... الان باید خودتو آماده کنی برای وقتی جین هیونگ بیدار شد حالا که دوتاتون جذابتر شدین فکر کنم قراره سرش بحث کنین😂
تهیونگ: هوم.. به هر حال من جذابترم😌
جونگ کوک: خب..کی قراره بیدار بشه دیگه😕
نامجون: یکم صبر کن بالاخره بیدار میشه دیگه..
ا.ت: اونموقع هم که داشتم فکر میکردم نیم ساعت گذشت که برای خودم پنج ثانیه بود حتما جین اونجا بوده...
جونگ کوک: راستم میگه
تهیونگ: شایدم واقعا چون داشتی فکر میکردی زود گذشت
ا.ت: نه امکان نداره این همه وقت بگذره و هیچی نفهمم اصلا مگه میشه؟
نامجون: شاید.. به هر حال وقتی بیدار شد ازش میپرسیم
ا.ت: اوهوم...من دیگه میرم
همگی: کجا؟
ا.ت: میخوام برم پیش یونگی😐
همگی: ها برو برو..
(......)
یونگی: الان میخوای ازم بازجویی کنی؟
ا.ت: نه
یونگی: پس چرا اومدی یه جوری جلوم شاکیانه نشستی که انگار 31 پرونده قتل عام دارم؟
ا.ت: نداری؟
یونگی: هی.. بهم بر خورد😑
ا.ت: دروغ که نگفتم..
یونگی: خو حالا چرا اخلاقتو برای من اینطوری میکنی؟
ا.ت: نفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟ یعنی واقعا دلیلشو نمیدونی؟
یونگی: اصلا چرا انقدر نگرانم شدی؟
ا.ت: خودت بودی نگران نمیشدی؟ میدونی چه فکرایی اومد توی ذهنم؟
یونگی: مجبور نبودی انقدر بهم فکر کنی
ا.ت:*عصبانی* چرا انقدر خونسردی؟! منو بگو برای کی اینهمه نگران شدم که بیاد بهم بگه باید به یه ورم میگرفتم که یهویی غیب شده از همون اول اشتباه کردم که تصمیم گرفتم خودمو توی اینهمه دردسر بندازم فقط برای اینکه دوباره برگردونمتون آره؟!؟!
یونگی:*داد*این تقصیر من نیست که خودِ نفهمت با اینکه میدونستی اینجا خطرناکه اومدی اصلا کی ازت خواست که بیای اینجا خودتو توی دردسر بندازی برای اینکه برگردونی مون چرا از همون اول فرار نکردی هان؟!؟!
ا.ت:*شوکه*
☆یونگی انقدر بهش نزدیک شده بود که فقط با یه حرکت میتونست ا.ت رو بزنه و بخاطر اینکه عصبانی شده بود چهره اش ترسناک بود و ا.ت ترسیده بود..اتفاقی که نباید میوفتاد☆
یونگی:*متوجه میشه میره عقب و میشینه سر جاش* از من...میترسی؟
ا.ت:...........
یونگی:منو ببخش*بغلش میکنه*(حالا همگی عررررر)
ا.ت:...........
یونگی: دلم نمیخواست از من بترسی...کنترلم دست خودم نبود...ببخشید که نگرانت کردم..اگر میدونستم انقدر نگران میشی بهت میگفتم..ببخشید که سرت داد زدم..
ا.ت:ع..عیبی نداره
یونگی:اینو که میگی یعنی خیلیم داره..من که میدونم هنوز ناراحتی
ا.ت:گفتم عیبی نداره..بیا اصلا دربارش حرف نزنیم*سعی میکنه خودشو از یونگی جدا کنه*
یونگی:*از قبل سفت تر بغلش میکنه* نخیر تا از دلت در نیارم خیالم راحت نمیشه
ا.ت:اصلا چرا باید برات مهم باشه؟
یونگی:نباید مهم باشه؟
ا.ت:نه..چرا باید مهم باشه تو که همیشه عین خیالت نیست اصلا اهمیت نمیدی
یونگی:نه..من بیشتر از هر چیزی به تو اهمیت میدم
ا.ت:چی؟
یونگی:*ا.ت رو از بغلش جدا میکنه و تو چشماش نگاه میکنه*(قلبمممم درررد گرفت)
ا.ت:منظورت چیه؟
یونگی:من......
جونگ کوک: آهاااااااااای!!!!!
ا.ت و یونگی:*زره ترک میشین و همدیگرو هل میدن اونور*
ا.ت:جیییغ میمون ترسوندیم!!
جونگ کوک:داشتین اینجا چیکار میکردین؟
یونگی و ا.ت:هیچی!
جونگ کوک:*چشم غره*خب..میخواستم بهتون بگم جین هیونگ بیدار شده!!
ا.ت:واقعا؟؟
جونگ کوک:ببببله!!
(پیش به سوی دیدار جین هیونگ😂)
(ادمین مرض داره میرینه توی لحظه های مهم😁)
اینبار هم بر خلاف قوانین تومار گذاشتم اصن برین حال کنین😂
۸.۲k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.