چند پارتی کوک: وقتی بخاطر دعوا با هم قهر میکنید.
چند پارتی کوک: وقتی بخاطر دعوا با هم قهر میکنید.
پارت⁵ ـــ♡ـــ
(@7jkjkjimmi7 🥺❤✊🏻: درخواستی)
ویو کوک:
اما...
اما این منم؟ خود واقعیم؟ همونی ک حتی ی لحظه هم نمیتونستم ازش دور شم؟ همونی ک هیچوقت روش دست بلند اما الان کردم
نمیخواستم اینجوری شه اون لحظه کنترلم رو از دست داده بودم..
نمیدونم چی شد ک چشمام رو هم رفت شاید بخاطر اینکه خسته بودم اره درسته خوابم برده بود....
ویو ا/ت:
درک نمیکنم ولی چرا کوک؟ چرا اخه؟؟ اونی ک آزارش حتی ب ی مورچه هم نمیرسته رو من... عاه واقعا درکش برام سخته
وقتی هلم داد و زمین خوردم... هر احساسی داشتم با تموم بغضام راه تنفسیم رو بسته بودن خیلی درد داره
وقتی بفهمی کسی ک دوستش داری و دوستت داره روت دست بلند کنه و باعث شه خبر خوبی ک قرار بودی بهش بدی رو فراموش کنی و نخای بهش بگی
اره بد بود حالم خیلی بد بود
بعد از رفتن کوک توی اتاق همونجوری نشسته بودم و داشتم گریه میکردم چون واقعا درکش برام سخت بود
سخت تر از دوریش
خیلی بهش وابسته شدم جوری ک می خوام اونو تکیه گاه خودم قرار بدم
اروم از سر جام بلند شدم و ب سمت اتاق مهمون رفتم
نمیخاستم باز باعث شم عصبانی شه
برای همین رفتم جایی ک باعث نشم اذیت شه
روی تخت دراز کشیدم کادویی ک قرار بود خبر بارداریمو بهش بدم رو دستم گرفته بودم و هعی نگاش میکردم و ب کارها و رفتارای امروز کوک فکر میکردم ک حس کردم تخت پایین رفت یعنی کی بود کوک؟ اما اون....
کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد
سرشو توی موهام برد و موهامو بو می کرد
میدونستم کوکه
میخاستم جوری تظاهر کنم ک انگار خوابم
محکم تر از دفعه قبل بغلم کرد ک متوجه کادوی توی دستم شد اروم از بغلم در اومد و ب اونطرف تخت اومد
سریع چشامو بستم و تظاهر کردم خابم
جعبه رو برداشت و متوجه نامه و کفش های کوچیک توش و بیبی چک شد(عکس نامه رو میذارم)
نامه رو باز کرد و اروم خوندش(ترجمشم میزارم)
ازیر چشمی بهش نگاه میکردم
ولی جواب سوالاتی ک میپرسید رو نمیدادم
کوک: ا ا ا ا/ت من م م من واقعا؟
دارم بابا میشم؟
ا/ت:......
از قیافش معلوم بود خیلی خوشحال شده
اروم اومد و ار جلو بغلم کرد و سرمو بوسید
کوک: بیب واقعا ازت ممنونم
ا/ت: چرا باهام اینکارو کردی وقتی میخواستم همچین خبری رو بهت بدم؟ چرا هلم دادی وقتی باید اول بهم میگفتی ماجرا رو بعدش هرکاری دوس داشتی میکردی
کوک: بیب من....
پارت⁵ ـــ♡ـــ
(@7jkjkjimmi7 🥺❤✊🏻: درخواستی)
ویو کوک:
اما...
اما این منم؟ خود واقعیم؟ همونی ک حتی ی لحظه هم نمیتونستم ازش دور شم؟ همونی ک هیچوقت روش دست بلند اما الان کردم
نمیخواستم اینجوری شه اون لحظه کنترلم رو از دست داده بودم..
نمیدونم چی شد ک چشمام رو هم رفت شاید بخاطر اینکه خسته بودم اره درسته خوابم برده بود....
ویو ا/ت:
درک نمیکنم ولی چرا کوک؟ چرا اخه؟؟ اونی ک آزارش حتی ب ی مورچه هم نمیرسته رو من... عاه واقعا درکش برام سخته
وقتی هلم داد و زمین خوردم... هر احساسی داشتم با تموم بغضام راه تنفسیم رو بسته بودن خیلی درد داره
وقتی بفهمی کسی ک دوستش داری و دوستت داره روت دست بلند کنه و باعث شه خبر خوبی ک قرار بودی بهش بدی رو فراموش کنی و نخای بهش بگی
اره بد بود حالم خیلی بد بود
بعد از رفتن کوک توی اتاق همونجوری نشسته بودم و داشتم گریه میکردم چون واقعا درکش برام سخت بود
سخت تر از دوریش
خیلی بهش وابسته شدم جوری ک می خوام اونو تکیه گاه خودم قرار بدم
اروم از سر جام بلند شدم و ب سمت اتاق مهمون رفتم
نمیخاستم باز باعث شم عصبانی شه
برای همین رفتم جایی ک باعث نشم اذیت شه
روی تخت دراز کشیدم کادویی ک قرار بود خبر بارداریمو بهش بدم رو دستم گرفته بودم و هعی نگاش میکردم و ب کارها و رفتارای امروز کوک فکر میکردم ک حس کردم تخت پایین رفت یعنی کی بود کوک؟ اما اون....
کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد
سرشو توی موهام برد و موهامو بو می کرد
میدونستم کوکه
میخاستم جوری تظاهر کنم ک انگار خوابم
محکم تر از دفعه قبل بغلم کرد ک متوجه کادوی توی دستم شد اروم از بغلم در اومد و ب اونطرف تخت اومد
سریع چشامو بستم و تظاهر کردم خابم
جعبه رو برداشت و متوجه نامه و کفش های کوچیک توش و بیبی چک شد(عکس نامه رو میذارم)
نامه رو باز کرد و اروم خوندش(ترجمشم میزارم)
ازیر چشمی بهش نگاه میکردم
ولی جواب سوالاتی ک میپرسید رو نمیدادم
کوک: ا ا ا ا/ت من م م من واقعا؟
دارم بابا میشم؟
ا/ت:......
از قیافش معلوم بود خیلی خوشحال شده
اروم اومد و ار جلو بغلم کرد و سرمو بوسید
کوک: بیب واقعا ازت ممنونم
ا/ت: چرا باهام اینکارو کردی وقتی میخواستم همچین خبری رو بهت بدم؟ چرا هلم دادی وقتی باید اول بهم میگفتی ماجرا رو بعدش هرکاری دوس داشتی میکردی
کوک: بیب من....
۲۰.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.