هوسخان

🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁

#هوس_خان👑
#پارت32





هرجایی که رفتم هر کاری که کردم هر دوری که زدم نشد که نشد اون دختر فکر و خیال از من دزدیده بود
نگرانی اون دلتنگی براش کاری کرد که باز به سمت عمارت خان برگردم

اب و توی اصطبل گذاشتن و وارد ساختمون شدم
مادرم روی مبل نشسته بود و به فکر رفته بود
طوری غرق فکر بود که حتی متوجه اومدن من نشد
پله‌هارو بالا رفتم در اتاق ماهرو باز کردم
مهتاب و کنارش دیدم دو خواهر نشسته بودن و مهتاب نگران ازش سوالهایی می پرسید
اما ماهرو سکوت کرده بود همانطوری که انتظار داشتم
اون نباید حرفی میزد خوب میدونست اگه حرفی بزنه به ضرر خودش و خانوادش میشه

من آدم طمعکاری بودم
اگر ماهرو با باز کردن دهنش به من خیانت می‌کرد از این دخترک می گذشتم میگذشتم و چنان حالی ازشون می گرفتم که نفهمن از کجا خوردن و خدا رو شکر که این دختربچه منو شناخته بودم ترس باعث می‌شد که صدایی ازش در نیاد.

وارد اتاق شدم دست خواهرشو چنانچه چسبید که انگار قاتل خونش و دیده نزدیک شدم مهتاب از جاش بلند شد و بهم سلام داد
جوابشو دادم اما نگاه از ماه رو نگرفتم نگاه کردن بهش دلتنگیمو خنثی میکرد با دیدنش انگار که چشمه آب حیات رسیده باشم حالن و زیر و رو می کرد.

جای خواهرش روی تخت نشستم موهاشو نوازش کردم و پرسیدم

حالت بهتره ؟
سکوت کرد سکوت که کرد مهتاب با اخم روبهش گفت
_چرا جواب نمیدی تو که دختر مودبی بودی !

دختر مودبی بود بی اندازم مودب بود اما از من میترسید خودم میدونستم باعث این ترسیدنش خودمم

باکاری که دیشب کردم واقعا بهش حق میدادم پس به روش نیاوردم و گفتم راحتش بزار مهم نیست تبش پایین اومده؟
اینو از مهتاب پرسیدم و اون با یه لبخند بزرگ گفت

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۲)

سلام دوستان گلمهرکسی رمان جدیدمون (هوس خان) رو میخونه کامنت ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت33 _ آره حالش خیلی بهتره اما حرف نمی...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت31 سراغ اسبم رفتم خیلی وقت بود که ا...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت30 من اونجام که بود هیچ وقت تنها نبو...

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 14ویو جونکوکخم شدم. نزد...

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط