پارت³
پارت³
ات:ولم کن بابا
تهیونگ: خفه شو
تهیونگ ات رو انداخت تو ماشین و خودش اونطرف نشست
ات:چرا اینطور میکنی ها
تهیونگ بدون توجه به حرفای ات به سمت پلی که بالای رود خونه هان بود رفتن
فلش بک به وقتی که رسیدن
تهیونگ: پیاده شو
ات از ماشین پیاده شد
ات:چرا امیدیم اینجا
تهیونگ: چون یادآوری کنم که گذشتت چی بوده
ات:ها
تهیونگ دست ات رو گرفت و به طرف نیمکتی که اونجا بود رفتن و نشستن
تهیونگ شروع کرد به حرف زدن
ته:وقتی دوسالت بود مامانت بر اثر تصادف فوت کرد تو تنها یادگارش بودی من به مادرت قول دادم که ازت مراقبت کنم هم مادر بودم برات هم پدر تمام زندگیم رو گذاشتم برات نزاشتم آب تو دلت تکون بخوره بخاطر تو که نامادری نداشته باشی ازدواج نکردم بهترین چیزا رو برات فراهم کردم بهترین معلما رو برات گرفتم که آرزو مادرت رو برآورده کنی تا دکتر بشی ولی تو چیکار کردی نامزد اون یون سو عوضی شدی اون کاری کرد که تو مافیا بشی ات تو فقط ۲۰سالته چطور میتونی اینکارا رو کمی هوم ات مادرت میخواست تو دکتر بشی میخواست یه زندکی عادی داشته باشی ولی تو چیکار کردی ها
ات که اشک تو چشماش جمع شده بود بلند شد و روبه روی تهیونگ وایساد و با داد گفت
ات:بسه من میخوام مافیا باشم میخوام ات بکشم وبه تو ربط نداره میخوام سیگار بکشم لطفا تو زندگیم دخالت نکن(داد)
ات داشت میرفت که_________________
اهممممم حمایت که نمیکنید بعد توقع فیک دارید ۱۰۴۰تایی شدیم بای بای
ات:ولم کن بابا
تهیونگ: خفه شو
تهیونگ ات رو انداخت تو ماشین و خودش اونطرف نشست
ات:چرا اینطور میکنی ها
تهیونگ بدون توجه به حرفای ات به سمت پلی که بالای رود خونه هان بود رفتن
فلش بک به وقتی که رسیدن
تهیونگ: پیاده شو
ات از ماشین پیاده شد
ات:چرا امیدیم اینجا
تهیونگ: چون یادآوری کنم که گذشتت چی بوده
ات:ها
تهیونگ دست ات رو گرفت و به طرف نیمکتی که اونجا بود رفتن و نشستن
تهیونگ شروع کرد به حرف زدن
ته:وقتی دوسالت بود مامانت بر اثر تصادف فوت کرد تو تنها یادگارش بودی من به مادرت قول دادم که ازت مراقبت کنم هم مادر بودم برات هم پدر تمام زندگیم رو گذاشتم برات نزاشتم آب تو دلت تکون بخوره بخاطر تو که نامادری نداشته باشی ازدواج نکردم بهترین چیزا رو برات فراهم کردم بهترین معلما رو برات گرفتم که آرزو مادرت رو برآورده کنی تا دکتر بشی ولی تو چیکار کردی نامزد اون یون سو عوضی شدی اون کاری کرد که تو مافیا بشی ات تو فقط ۲۰سالته چطور میتونی اینکارا رو کمی هوم ات مادرت میخواست تو دکتر بشی میخواست یه زندکی عادی داشته باشی ولی تو چیکار کردی ها
ات که اشک تو چشماش جمع شده بود بلند شد و روبه روی تهیونگ وایساد و با داد گفت
ات:بسه من میخوام مافیا باشم میخوام ات بکشم وبه تو ربط نداره میخوام سیگار بکشم لطفا تو زندگیم دخالت نکن(داد)
ات داشت میرفت که_________________
اهممممم حمایت که نمیکنید بعد توقع فیک دارید ۱۰۴۰تایی شدیم بای بای
۲۶.۸k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.