گمشده

‌‌ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~
#گمشـده
#part_35
#دوروکـــ
وارد خونه شدیم دستامو بهم کوبوندم و گفتم
دوروک:هرجارو دوست داشتید بگردین اما لطفا
مزاحم خواب میتو نشید
آسیه ابروی بالا انداخت و گفت
آسیه:میتو کیه؟
دوروک:دخترم
آسیه:دخترت کیه؟
با تعجب بهش نگاه کردم هرآن ممکن بود
بهش بگم بتوچه که برک سریع گفت
برک:بابا سگشو میگه
آسیه آهانی گفت و مشغول گشتن شدن
خواستم به طرف اتاقم برم که چشمم به آسیه خورد...
داشت به سمت زیر‌زمین میرفت
سریع دوییدم و جلوش رو گرفتم دست پاچه شد و گفت
آسیه:چیشد؟
دوروک:هیچی اینجارو نگرد چیزی نیست
آسیه:تو از کجا میدونی شاید هاردو اینجا قایم کرده
دوروک:آقا تو چکار داری من مطمعنم اینجا نیست
با تعجب نگاهی بهم کرد و از تصمیمش منصرف شد...
با خیال راحت نفسی کشیدم و خودمو روی مبل انداختم
نزدیک یکساعت مشغول گشتن بودن
عمر:دوروک این چیه؟
باصدای عمر همه به طرفش حجوم بردن
گوشه‌ی از پذیرایی میز کار بابا بود عمر کنار میز
زانو زده بود و داخل کمدو نگاه میکرد...
نزدیکش شدم و گفتم
دوروک:یخچاله!کوری نمیبینی گاو صندوقه؟
کسری از ثانیه پنج‌تا کله به طرفم برگشت!
توی نگاهاشون پراز فحش بود
عمر:خدا وقتی داشت عقل تقسیم میکرد
آفتابه‌ی که باهاش رفتی دستشویی چه رنگی بود؟
برک:چرا وقتی داشتم تورو به عنوان دوست انتخاب میکردم
یکی نزد تو سرم بگه تو گوه میخوری
آیبیکه:با وجود اینکه میدونستی بابات گاو صندوق داره
بازم به ما گفتی همجارو بگردین؟
گیج بهشون نگاه کردم و گفتم
دوروک:جانم؟
سوسن:رواااانی وقتی گاو صندوق باشه
بابات مریضه وسیله به اون مهمی رو توی یچخال بزاره؟
دیدگاه ها (۱)

رمان

#گمشده #part_37 ‌#ســـوســـنعمر:خانوادت مشکلی ندارن میخای چن...

#گمشده#part_34#دوروکـــبا یادآوری اون شب حرصی چشمامو بستم و ...

رمان

این یه عشقه بیبپارت.: 36از اتاقم اومدم بیرون جونگکوک به لباس...

حس های ممنوعه🍷🥂۱۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط