-پیوند عشق و نفرت-
-پیوند عشق و نفرت-
-۷- کوکو: و...واقعا...؟
ا/ت: اره...
وارد بیمارستان شدیم و رفتیم توافق نامه رو امضا کردیم. لباس های عمل رو پوشیدم و رفتم سمت اتاق عمل. قلبم تند میزد. اروم باش، مگه خودت دیوونه ی کوکو نبودی؟ الان قراره برای کسی بشی که کوکو اونو دوست داره. کوکو دم در اتاق عمل وایساده بود...
کوکو: نمیذارن بیام اونجا، ولی یه پرستاری بهم گفت اگه می خواید تا اماده شدن جراح و بقیه میتونید تو بالکن حرف هاتون رو بهم بگید.
ا/ت: پس بریم؛
*توی بالکن*
ا/ت: کوکو، میدونی، این اخرین باریه که باهم حرف میزنیم. و اینا اخرین حرف های منم هستن. می خوام هرچی تو دلم هست بگم...
کوکو یه طوری نگاهم می کرد. هیچ وقت اینطور نبود. با ترکیبی از ارامش و احترام و غمی زیاد. نزدیک شش عصره. ساعت مورد علاقم. هوا یه رنگ یاسی صورتی قشنگ به خودش گرفته و باد میاد. جو سنگینه. الانه که باید حرفامو بگم؛ نه؟
ا/ت: کوکو، من همیشه عاشق تو بودم. الان هم هستم. حتی با اینکه تو یه نفر دیگه رو دوست داری. عشق به کی تا حالا رحم کرده؟ کی تا حالا ازش فرار کرده؟ من قلبمو به هارونا نمیدم، به تو میدم. ازش خوب مراقبت کن؛ باشه؟
کوکو: باشه...باشه...
بعد کوکو رو اروم بغل کردم. برای اخرین بار. چقدر کلمه ی تلخیه؛
پرستار اومد تو بالکن و گفت اتاق عمل امادس.
اروم رفتم سمتش. دستمو گرفت و منو برد تو اتاق عمل. خوابوندم روی تخت و بعد اون رو یادم نیست...
* سه ماه بعد از زبان کوکو *
الان، سه ماه از مرگت یا بهتر بگم، اهدای قلبت به هارونا گذشته. و من هر روز میام سر قبرت. برات احترام زیادی قائلم. شاید گولت زده بودم، ازت سو استفاده کرده بودم، ولی تو عاشق من بودی.
هارونا هر روز مثل بچه ها ازم می پرسه کی قلبش رو به من اهدا کرد؟ چرا بهم نمیگی؟ ولی میدونم اگه بگم، انقدر گریه می کنه که بازم یه چیزیش بشه.
ا/ت، امیدوارم اون بالا ادم بهتری نسبت به من پیدا کنی؛
از طرف کوکو ، به تو، ا/ت؛
این پارت اخر فیک کوکو بود بعدی از سانزوعه که فردا میذارم
بعدش از کی باشه ؟
-۷- کوکو: و...واقعا...؟
ا/ت: اره...
وارد بیمارستان شدیم و رفتیم توافق نامه رو امضا کردیم. لباس های عمل رو پوشیدم و رفتم سمت اتاق عمل. قلبم تند میزد. اروم باش، مگه خودت دیوونه ی کوکو نبودی؟ الان قراره برای کسی بشی که کوکو اونو دوست داره. کوکو دم در اتاق عمل وایساده بود...
کوکو: نمیذارن بیام اونجا، ولی یه پرستاری بهم گفت اگه می خواید تا اماده شدن جراح و بقیه میتونید تو بالکن حرف هاتون رو بهم بگید.
ا/ت: پس بریم؛
*توی بالکن*
ا/ت: کوکو، میدونی، این اخرین باریه که باهم حرف میزنیم. و اینا اخرین حرف های منم هستن. می خوام هرچی تو دلم هست بگم...
کوکو یه طوری نگاهم می کرد. هیچ وقت اینطور نبود. با ترکیبی از ارامش و احترام و غمی زیاد. نزدیک شش عصره. ساعت مورد علاقم. هوا یه رنگ یاسی صورتی قشنگ به خودش گرفته و باد میاد. جو سنگینه. الانه که باید حرفامو بگم؛ نه؟
ا/ت: کوکو، من همیشه عاشق تو بودم. الان هم هستم. حتی با اینکه تو یه نفر دیگه رو دوست داری. عشق به کی تا حالا رحم کرده؟ کی تا حالا ازش فرار کرده؟ من قلبمو به هارونا نمیدم، به تو میدم. ازش خوب مراقبت کن؛ باشه؟
کوکو: باشه...باشه...
بعد کوکو رو اروم بغل کردم. برای اخرین بار. چقدر کلمه ی تلخیه؛
پرستار اومد تو بالکن و گفت اتاق عمل امادس.
اروم رفتم سمتش. دستمو گرفت و منو برد تو اتاق عمل. خوابوندم روی تخت و بعد اون رو یادم نیست...
* سه ماه بعد از زبان کوکو *
الان، سه ماه از مرگت یا بهتر بگم، اهدای قلبت به هارونا گذشته. و من هر روز میام سر قبرت. برات احترام زیادی قائلم. شاید گولت زده بودم، ازت سو استفاده کرده بودم، ولی تو عاشق من بودی.
هارونا هر روز مثل بچه ها ازم می پرسه کی قلبش رو به من اهدا کرد؟ چرا بهم نمیگی؟ ولی میدونم اگه بگم، انقدر گریه می کنه که بازم یه چیزیش بشه.
ا/ت، امیدوارم اون بالا ادم بهتری نسبت به من پیدا کنی؛
از طرف کوکو ، به تو، ا/ت؛
این پارت اخر فیک کوکو بود بعدی از سانزوعه که فردا میذارم
بعدش از کی باشه ؟
۳۱.۱k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.