کابوس

کابوس

پارت ۵

جونگ کوک:ها؟..نه نه چیزی نیست

خب پس میشه کمکش کنی؟

جونگکوک:سعیمو میکنم

مرسی داداشی

جونگ کوک هم با آغوشی گرم بهم جواب داد یکم بعد گفتم:

داداش من میرم ببخشید که وقتتو گرفتم

جونگکوک:تو برام از کارم هم واجب تری خواهر کوچولو..

با لبخند از اتاق خارج شدم
از همون اول هر اتفاقی می افتاد جونگکوک پشتیبانم بود حتی وقتی پدر و مادرم هم پیشم نبودن هم اون ولم نکرد

ویو جونگکوک:

باورم نمیشد..نامجون؟اون با خواهرم دوست شده؟ اصلا مگه اون به دخترا محل میذاره که با خواهر من دوسته؟چرا؟اصلا مگه اون خواهر داشت؟..کلی سوال توی ذهنم بود که هیچ سوالی براشون نداشتم و جواب همه ی اون ها فقط خودش بود..خود نامجون باید جوابمو میداد..
دیدگاه ها (۱)

کابوسپارت۶بدون هیچ حرفی بلند شدم و کتم رو برداشتم و به سمت د...

کابوسپارت۷ ×خب..گفتی بیام اینجا..چی شده؟جونگکوک:اون روزو یاد...

کابوسپارت ۴ خب...از کجا شروع کنم!....چند وقتی که به سرکار می...

کابوسپارت ۳چند روز از اون موقع گذشت..ما با هم بیرون میریم......

فیک کوک(part3)

فیک کوک

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط