فیک جداناپذیر پارت ۱۳۰
فیک جداناپذیر پارت ۱۳۰
از زبان ات
دیگه نمی دونستم باید به کی اعتماد کنم همه برام غریبه بودن از همیشه بیشتر الان احساس تنهایی میکنم
حتی عمم هم از این ماجرا خبر داشت اما حتی یک بار هم لب تر نکرد و پا پیش نزاشت تا حقیقتو برام روشن کنه
تو همین حین در اتاق باز شد فکر کردم دکتر اومده تا معاینم کنه اما وقتی چهرش برام نمایان شد حس کردم خنجری که تو قلبم فرو کرده بودنو بیشتر تو انتها فرو می کردن و نفس کشیدنو برام از همیشه سخت تر می کردن
ات: چرا اومدی اینجا آب همون راحتی که اومدی برگرد برو دیگه هیچ حرفی باهات ندارم
جونگ کوک: بزار همه چی برات توضیح بدم من...
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه و بدون معطلی گفتم: بیشتر از همیشه برام روشنه... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم فقط سریع تر از اینجا برم چ تنهام بزار
جونگ کوک: ات چطور میتونی به همین راحتی ها ازم گذر کنی و بری چطور می تونی نادیدم بگیری تا کی می خوای همین جوری ادام بدی؟ چرا نمی خوای قبول کنی که من بی گناهم فقط اسیر گذشتم
تو هم مثل همه ی اونایی که میشناختمی و منم اون احمقی که فقط مرتکب یه اشتباه بزرگ شم اونم اینکه منم عاشقت شدم با اومدنت زندگیمو ریختی به هم شدی جزوی از وجودم که نمی تونم بدون تو زنده بمونم
حرفاش داشت کم کم روش اثر می کرد اما نباید اجازه بدم به احساساتم غلبه کنه نباید دوباره به کسی که قلبمو شکسته دل ببندم کسی که روح و وجودمو اسیر خودش کرده
نه می تونم برم نه می تونم ادامه بدم پس من باید چیکار کنم؟
دیگه نزدیک بود اشکام ازچشمام سرازیر بشن و همونجا تمام احساساتمو خالی کنم و شروع منم به گریه کردن گریه هایی که فقط حالمو بدتر می کردن و فکر می کردم که سبک ترم می کنن در صورتی که تموم جونمو ازم میگرفتن
ات: حداقل می تونستی اعتراف کنی چرا سکوت کردی و هیچی بهم نگفتی؟ من حق داشتم بدونم و تو اونو ازم گرفتی چرا؟ چرا سعی کردی ازم مخفیش کنی؟ فکر کردی... فکر کردی اینجوری می تونی منو کنارت خودت نگه داری؟
جونگ کوک: از همین روز می ترسیدم از گفتن حقیقت می ترسیدم چون عاشقتم نمی خوام از دستت بدم لعنتی چرا اذیتم میکنی؟ چرا نمی خوای بفهمی که فقط بخاطر خودت سکوت کردم؟
ات: بخاطر من سکوت نکردی بخاطر حال خودت بوده خیلی خودخواهی دیگه نمی خوام حتی اسمی ازت به گوشام بخوره
جونگ کوک: از اولشم تقصیر خودت بود نباید هیچ وقت برمیگشتی به این جهنم دره باید همونجا تو لندن می موندی از اولم جات اونجا بوده اما از الان به بعد جای تو فقط کنار منه و من هیچ وقت بهت اجازه نمیدم از کنارم بری
خنده عصبی کردم و گفتم: برای مردنمم باید حتماً از تو اجازه بگیرم؟ تو نبودی که مانع رفتم شدی اگه اون تشک لعنتی اون موقع اونجا نبود الان با خیال راحت مرده بودم...
از زبان ات
دیگه نمی دونستم باید به کی اعتماد کنم همه برام غریبه بودن از همیشه بیشتر الان احساس تنهایی میکنم
حتی عمم هم از این ماجرا خبر داشت اما حتی یک بار هم لب تر نکرد و پا پیش نزاشت تا حقیقتو برام روشن کنه
تو همین حین در اتاق باز شد فکر کردم دکتر اومده تا معاینم کنه اما وقتی چهرش برام نمایان شد حس کردم خنجری که تو قلبم فرو کرده بودنو بیشتر تو انتها فرو می کردن و نفس کشیدنو برام از همیشه سخت تر می کردن
ات: چرا اومدی اینجا آب همون راحتی که اومدی برگرد برو دیگه هیچ حرفی باهات ندارم
جونگ کوک: بزار همه چی برات توضیح بدم من...
نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه و بدون معطلی گفتم: بیشتر از همیشه برام روشنه... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم فقط سریع تر از اینجا برم چ تنهام بزار
جونگ کوک: ات چطور میتونی به همین راحتی ها ازم گذر کنی و بری چطور می تونی نادیدم بگیری تا کی می خوای همین جوری ادام بدی؟ چرا نمی خوای قبول کنی که من بی گناهم فقط اسیر گذشتم
تو هم مثل همه ی اونایی که میشناختمی و منم اون احمقی که فقط مرتکب یه اشتباه بزرگ شم اونم اینکه منم عاشقت شدم با اومدنت زندگیمو ریختی به هم شدی جزوی از وجودم که نمی تونم بدون تو زنده بمونم
حرفاش داشت کم کم روش اثر می کرد اما نباید اجازه بدم به احساساتم غلبه کنه نباید دوباره به کسی که قلبمو شکسته دل ببندم کسی که روح و وجودمو اسیر خودش کرده
نه می تونم برم نه می تونم ادامه بدم پس من باید چیکار کنم؟
دیگه نزدیک بود اشکام ازچشمام سرازیر بشن و همونجا تمام احساساتمو خالی کنم و شروع منم به گریه کردن گریه هایی که فقط حالمو بدتر می کردن و فکر می کردم که سبک ترم می کنن در صورتی که تموم جونمو ازم میگرفتن
ات: حداقل می تونستی اعتراف کنی چرا سکوت کردی و هیچی بهم نگفتی؟ من حق داشتم بدونم و تو اونو ازم گرفتی چرا؟ چرا سعی کردی ازم مخفیش کنی؟ فکر کردی... فکر کردی اینجوری می تونی منو کنارت خودت نگه داری؟
جونگ کوک: از همین روز می ترسیدم از گفتن حقیقت می ترسیدم چون عاشقتم نمی خوام از دستت بدم لعنتی چرا اذیتم میکنی؟ چرا نمی خوای بفهمی که فقط بخاطر خودت سکوت کردم؟
ات: بخاطر من سکوت نکردی بخاطر حال خودت بوده خیلی خودخواهی دیگه نمی خوام حتی اسمی ازت به گوشام بخوره
جونگ کوک: از اولشم تقصیر خودت بود نباید هیچ وقت برمیگشتی به این جهنم دره باید همونجا تو لندن می موندی از اولم جات اونجا بوده اما از الان به بعد جای تو فقط کنار منه و من هیچ وقت بهت اجازه نمیدم از کنارم بری
خنده عصبی کردم و گفتم: برای مردنمم باید حتماً از تو اجازه بگیرم؟ تو نبودی که مانع رفتم شدی اگه اون تشک لعنتی اون موقع اونجا نبود الان با خیال راحت مرده بودم...
۳۱.۸k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.