فیک جداناپذیر ادامه پارت ۱۳۰
فیک جداناپذیر ادامه پارت ۱۳۰
از زبان ات
یک هفته گذشت و آب بیمارستان مرخص شدم اما جونگ کوک هنوز نیاز به مراقبت های ویژه داشت پس اون تو بیمارستان زیر یه عالمه دستگاه می موند در صورتی که من دیگه از قفسم آزاد شده بودم
وقتی سوار ماشین بودم از پشت تو آینه کنار راننده از بیرون خودمو نگاه کردم دیگه هیچ رنگ و رویی نداشتم معلوم بود بد از اون همه سختی هایی که کشیدم و یک هفته تحت مراقبت های ویژه بودم انتظار چیز بهتری از خودم نداشتم
از شدت بی حسی و ناامیدی چشمامو بستم و به سرمو به شیشه ی لرزون ماشین تکیه دادم اما چشمام هنوز باز بودن فقط از شدت خستگی دیگه علاقه ای به تماشای بیرون نداشتم
حس می کردم دیگه هیچ چیز نمی تونه حالم خرابمو بهتر کنه فقط اونی که شکستم کرده می توننه روح شکسته ی منو درمان کنه درسته با وجود اینکه دیگه ازش دل سرد شده بودم اما واقعاً هنوز نیمه ی از ذهنم اونو درگیر خودش کرده بود و نیمه ی دیگه ای سرنوشتی که برام رقم خورده
یعنی واقعا این بود آخر زندگیه من و جونگ کوک؟ باید اینجوری تموم میشد؟ چرا ما کسایی بودیم که باید برای همیشه تنها می موندن و هیچ وقت به هم نرسن؟ ما عاشق بودیم اما از هم جدا بودیم هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه باشیم مثل همه ی عاشقای دیگه
تو این حین فکری به ذهنم رسید حالا که دیگه همه چی برای من و جونگ کوک تموم شده برای کی دیگه کنار هم باشیم؟ می تونم دوباره برگردم لندن یا هرجایی فقط دور از اینجا دور از جونگ کوک
ات: چونگ هی تو قبلا گفتی هر کاری که از دستت بر بیاد برای کمک به من انجام میدی الان وقشته که خودتو بهم ثابت کنی
چونگ هی: چه فکری تو سرته می خوای چیکار کنی؟
ات: می خوام کمکم کنی از این کشور برم هرجایی که هست فقط می خوام دور از جونگ کوک باشم
چونگ هی: ات می دونی هرجایی که بری جونگ کوک مثل یه روح جداناپذیر همراهته پس همچین فکر احمقانه ای رو از سرت بیرون کن
ات: بخاطر همین میگم باید کمکم کنی حالت بگو ببینم تا اخرش باهام هستی یا نه
بعد از چند ثانیه مکث کردن برگشت سمتم و همونطور که با یکی از دستاش فرمونو هدایت می کرد با اون یکی دستش عینکشو تنظیم می کرد
یه نفس کلافه ای کشید و گفت: خیله خب قبول می کنم ولی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
از زبان ات
یک هفته گذشت و آب بیمارستان مرخص شدم اما جونگ کوک هنوز نیاز به مراقبت های ویژه داشت پس اون تو بیمارستان زیر یه عالمه دستگاه می موند در صورتی که من دیگه از قفسم آزاد شده بودم
وقتی سوار ماشین بودم از پشت تو آینه کنار راننده از بیرون خودمو نگاه کردم دیگه هیچ رنگ و رویی نداشتم معلوم بود بد از اون همه سختی هایی که کشیدم و یک هفته تحت مراقبت های ویژه بودم انتظار چیز بهتری از خودم نداشتم
از شدت بی حسی و ناامیدی چشمامو بستم و به سرمو به شیشه ی لرزون ماشین تکیه دادم اما چشمام هنوز باز بودن فقط از شدت خستگی دیگه علاقه ای به تماشای بیرون نداشتم
حس می کردم دیگه هیچ چیز نمی تونه حالم خرابمو بهتر کنه فقط اونی که شکستم کرده می توننه روح شکسته ی منو درمان کنه درسته با وجود اینکه دیگه ازش دل سرد شده بودم اما واقعاً هنوز نیمه ی از ذهنم اونو درگیر خودش کرده بود و نیمه ی دیگه ای سرنوشتی که برام رقم خورده
یعنی واقعا این بود آخر زندگیه من و جونگ کوک؟ باید اینجوری تموم میشد؟ چرا ما کسایی بودیم که باید برای همیشه تنها می موندن و هیچ وقت به هم نرسن؟ ما عاشق بودیم اما از هم جدا بودیم هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه باشیم مثل همه ی عاشقای دیگه
تو این حین فکری به ذهنم رسید حالا که دیگه همه چی برای من و جونگ کوک تموم شده برای کی دیگه کنار هم باشیم؟ می تونم دوباره برگردم لندن یا هرجایی فقط دور از اینجا دور از جونگ کوک
ات: چونگ هی تو قبلا گفتی هر کاری که از دستت بر بیاد برای کمک به من انجام میدی الان وقشته که خودتو بهم ثابت کنی
چونگ هی: چه فکری تو سرته می خوای چیکار کنی؟
ات: می خوام کمکم کنی از این کشور برم هرجایی که هست فقط می خوام دور از جونگ کوک باشم
چونگ هی: ات می دونی هرجایی که بری جونگ کوک مثل یه روح جداناپذیر همراهته پس همچین فکر احمقانه ای رو از سرت بیرون کن
ات: بخاطر همین میگم باید کمکم کنی حالت بگو ببینم تا اخرش باهام هستی یا نه
بعد از چند ثانیه مکث کردن برگشت سمتم و همونطور که با یکی از دستاش فرمونو هدایت می کرد با اون یکی دستش عینکشو تنظیم می کرد
یه نفس کلافه ای کشید و گفت: خیله خب قبول می کنم ولی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
۳۰.۸k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.