فیک جداناپذیر پارت ۱۳۱
فیک جداناپذیر پارت ۱۳۱
از زبان ات
بالخره به جا ماشین توقف کرد اما قبل از اینکه از ماشین پیاده شدیم چونگ هی گفت: ات مطمئنی که می خوای این کارو بکنی یعنی بعدش ناامید نمیشی؟
ات: تا به حال انقدر مطمئن نبودم اگه می خوای بهم کمک کنی پس سریع تر کارتو بکن
چونگ هی نفس کلافه ای کشید و گفت: ات اما قبلش خوب بهش فکر کن جونگ کوک...
نزاشتم ادامه ب حرفش رو بزنه و گفتم: فکر کنم قبلا بهت گفتم که نمی خوام دیگه حتی اسمشو بشنوم
چونگ هی: چیکارت کنم به حرف خودتی حتی اگه با دیوار هم حرف میزدم الان دستم میداد ولی تو حتی به حرفامم توجه نمیکنی
با یه اخم غلیظ نگاهش کردم که خودش فهمید باید ساکت شه
جایی که ماشین رو خاموش کرد دم فرودگاه بود چقدر سریع کارشو انجام داد
رفتیم وارد فرودگاه شدیم تو سالن انتظار بودیم که چونگ هی دستمو گرفت و برم گردوند سمت خودش
چونگ هی: طبقه ی دوم انتهای همین سالن یه خانوم منتظرته همون منشیه سابق پدرت
فکر میکنم تنها کسی که برام باقی مونده همونه حداقل خوشحالم که عمم نیست چون اصلا علاقه ای به رو در رویی باهاشو ندارم
رفتم سمت پله برقی ها اما برای آخرین لحظه برگشتم سمتش
ات: چونگ هی ازت ممنونم تو بهترین دوست منی
چونگ هی: فقط دوست؟... عام خیله خب عالیه پس فقط دوست...
اصلا نگران هیچی نباش من اینجا همه چی رو روبه را میکنم تو با خیال راحت زندگی کن کارتمو که داری هرچند وقت یکبار باهام تماس بگیر تا از حالت خبر داشته باشم اگه به کمکی هم نیاز داشتی فقط به خودم بگو خب؟
حرفاش باعث آرامش روحیم میشد لبخندی گوشه ی لبم نشست
ات: اما جونگ کوک چی؟ عمه میا و مینا و میلی و جنی چی؟
چونگ هی: بهت گفتم که من همه چی رو کنترل میکنم تو نگران نباش اونش با من تو فقط خوشحال باش وقتی رسیدی باهام تماس بگیر
وقتی داشتم ازش جدا میشدم که پامو تو پله برقی ها بزارم مچ دسمو گرفت
چونگ هی: اون دارو هایی که جنی هر روز بهت میداد باعث تقویت شدن فلج دائمت میشد اما وقتی جونگ کوک از این موضوع با خبر شد حساب کارو دستش داد
حرفش باعث تعجب شد جنی؟ همیشه بهش شک داشتم ولی فکر نمی کردم واقعاً کاسه ای زیر نیم کاسش باشه
ات: باهاش چیکار کرده؟ آخه اونکه خواهر کوچیک ناتنیش بود
چونگ هی: اون هم دست آنا بود خواهر واقعیه کوک ۱۷ سال پیش روزی که به دنیا اومد مرد
نمی خواستم بخاطرش خودمو ناراحت کنم اما یه جورایی دلم براش می سوخت مادرش باهاش رفتار بدی داشت و در آخر ترکش کرد بعدم که در کمال ناباوری خواهر مردش یک هو پیداش شد که آخرم معلوم شد خواهرش سال ها پیش مرده اینم از سرنوشت ما که آخرش جدایی بود
از زبان ات
بالخره به جا ماشین توقف کرد اما قبل از اینکه از ماشین پیاده شدیم چونگ هی گفت: ات مطمئنی که می خوای این کارو بکنی یعنی بعدش ناامید نمیشی؟
ات: تا به حال انقدر مطمئن نبودم اگه می خوای بهم کمک کنی پس سریع تر کارتو بکن
چونگ هی نفس کلافه ای کشید و گفت: ات اما قبلش خوب بهش فکر کن جونگ کوک...
نزاشتم ادامه ب حرفش رو بزنه و گفتم: فکر کنم قبلا بهت گفتم که نمی خوام دیگه حتی اسمشو بشنوم
چونگ هی: چیکارت کنم به حرف خودتی حتی اگه با دیوار هم حرف میزدم الان دستم میداد ولی تو حتی به حرفامم توجه نمیکنی
با یه اخم غلیظ نگاهش کردم که خودش فهمید باید ساکت شه
جایی که ماشین رو خاموش کرد دم فرودگاه بود چقدر سریع کارشو انجام داد
رفتیم وارد فرودگاه شدیم تو سالن انتظار بودیم که چونگ هی دستمو گرفت و برم گردوند سمت خودش
چونگ هی: طبقه ی دوم انتهای همین سالن یه خانوم منتظرته همون منشیه سابق پدرت
فکر میکنم تنها کسی که برام باقی مونده همونه حداقل خوشحالم که عمم نیست چون اصلا علاقه ای به رو در رویی باهاشو ندارم
رفتم سمت پله برقی ها اما برای آخرین لحظه برگشتم سمتش
ات: چونگ هی ازت ممنونم تو بهترین دوست منی
چونگ هی: فقط دوست؟... عام خیله خب عالیه پس فقط دوست...
اصلا نگران هیچی نباش من اینجا همه چی رو روبه را میکنم تو با خیال راحت زندگی کن کارتمو که داری هرچند وقت یکبار باهام تماس بگیر تا از حالت خبر داشته باشم اگه به کمکی هم نیاز داشتی فقط به خودم بگو خب؟
حرفاش باعث آرامش روحیم میشد لبخندی گوشه ی لبم نشست
ات: اما جونگ کوک چی؟ عمه میا و مینا و میلی و جنی چی؟
چونگ هی: بهت گفتم که من همه چی رو کنترل میکنم تو نگران نباش اونش با من تو فقط خوشحال باش وقتی رسیدی باهام تماس بگیر
وقتی داشتم ازش جدا میشدم که پامو تو پله برقی ها بزارم مچ دسمو گرفت
چونگ هی: اون دارو هایی که جنی هر روز بهت میداد باعث تقویت شدن فلج دائمت میشد اما وقتی جونگ کوک از این موضوع با خبر شد حساب کارو دستش داد
حرفش باعث تعجب شد جنی؟ همیشه بهش شک داشتم ولی فکر نمی کردم واقعاً کاسه ای زیر نیم کاسش باشه
ات: باهاش چیکار کرده؟ آخه اونکه خواهر کوچیک ناتنیش بود
چونگ هی: اون هم دست آنا بود خواهر واقعیه کوک ۱۷ سال پیش روزی که به دنیا اومد مرد
نمی خواستم بخاطرش خودمو ناراحت کنم اما یه جورایی دلم براش می سوخت مادرش باهاش رفتار بدی داشت و در آخر ترکش کرد بعدم که در کمال ناباوری خواهر مردش یک هو پیداش شد که آخرم معلوم شد خواهرش سال ها پیش مرده اینم از سرنوشت ما که آخرش جدایی بود
۳۸.۶k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.