دوراهی پارت١۴
#دوراهی #پارت١۴
یک عملیات مهم داشتیم عملیاتی ک یک هفته ای روزا زود میرفتم و شبا دیر برمیگشتم عملیاتی ک اگ لو میرفت خیلی از باند ها هم میرفت رو هوا
قرار بود تو ان واحد سه تا باند همزمان دستگیر بشن
چرا سه تا باند بخاطر این بود ک هر باند ی نماینده ب باند دیگ فرستاده بود تا جنس هاشونو ب هم بفروشن
سه تا باند ک از قوی ترین باند ها بود
و یکی از اونا جز ابر قدرت ها بود
من مسولیت ی گروهی ک قوی بود و دو گروه دیگ مسولیت دیگ رو قبول کرده بودن
تو فکر عملیات بودم ک رضا واسه ناهار صدام کرد
و رفتم سر میز
رضا گفت
-با اینک خیلی از عملیاتارو رفتیم ی ترس عجیبی دارم ی دلشوره
خندیدم و گفتم
+دیوونه
-ن جدی میگم
+اینم مثل بقیه
-نمیدونم....ساعت چند میریم
+ساعت٣نصفه شب باید اونجا باشم چون ۵اینا قرار دارن
-از اینجا ٢حرکت میکنیم منو تو
+منو تو نه ما
-ینی چی
+سایه هم میاد
-کی؟!
نگاش کردم و گفتم
+سایه خانم
لبخندی از سر شیطنت زد و گفت
-اها ی لحظه اشتباه شنیدم ...ولی اون نمیتونع
+چرا نمیتونه دیگ راه افتاده
-نمیدونم والا
+حالا بدون
-ولی دختر بدی هم نیستا ....خیلی اروم و خوب و بهتر از ساراست
نگاهی بهش کردم و گفت
+خب؟
اخرین قاشق غذارو گزاشت دهنش و گفت
-منظورم اینه ک میشه بهش فکر کرد میشه جای پر کنه
دهنم باز شد تا مخالفتی کنم اما دهنم قفل شد
راست میگفت من دهن دلمو بسته بودم و با عقلم داشتم بهش نگاه میکردم حتی عقلمم یاداوری میکرد ولی من توجه نکردم چقد من مقایسش کردم و فهمیدم ک از سارا خیلی بالا تره
شاید وقتش بود ک دهن دلمو باز کنم خودمم نمیدونستم
بعد ناهار ظرفارو شستم صدای زنگ خونه ب صدا در اومد رضا از چشمی در نگاه کرد اما درو باز نکرد با چشم اشاره کرد ک من برم
ابو بستم و ب سمت در رفتم
درو باز کردم سایه بود
×ببخشید مزاحم شدم شما تو اداره هم فراموش کردین بگین ک چ ساعتی قراره بریم
+.....
گلویی صاف کرد ک متوجه شدم و پرسیدم
+بله؟!
× میگم....ببخشید مزاحم شدم شما تو اداره هم فراموش کردین بگین ک چ ساعتی قراره بریم
+والا ٢باید بریم
×ببخشید بازم روزتون خوش با اجازه
و بعد رفت و درو بست زیر لب اروم گفتم
+خدا لعنتت کنه رضا
رفتم و ادامه ظرفارو شستم
رضا گفتم
-خانم چی کار داشتن
+رضا ی کلمه حرف نزن ک ی چک ازم میخوریا
خندید و گفت
-چرا
+فکرمو مشغول کردی اعع
-اها ....پ بگو ....خوبه مشغول باش
خندید و زیر لب ی چیزی گفتو رفت
بعد از مرتب کردن اشپزخونه منو رضا خودمونو بستیم ب قهوه ک شب راحت باشیم #کافه_رمان
یک عملیات مهم داشتیم عملیاتی ک یک هفته ای روزا زود میرفتم و شبا دیر برمیگشتم عملیاتی ک اگ لو میرفت خیلی از باند ها هم میرفت رو هوا
قرار بود تو ان واحد سه تا باند همزمان دستگیر بشن
چرا سه تا باند بخاطر این بود ک هر باند ی نماینده ب باند دیگ فرستاده بود تا جنس هاشونو ب هم بفروشن
سه تا باند ک از قوی ترین باند ها بود
و یکی از اونا جز ابر قدرت ها بود
من مسولیت ی گروهی ک قوی بود و دو گروه دیگ مسولیت دیگ رو قبول کرده بودن
تو فکر عملیات بودم ک رضا واسه ناهار صدام کرد
و رفتم سر میز
رضا گفت
-با اینک خیلی از عملیاتارو رفتیم ی ترس عجیبی دارم ی دلشوره
خندیدم و گفتم
+دیوونه
-ن جدی میگم
+اینم مثل بقیه
-نمیدونم....ساعت چند میریم
+ساعت٣نصفه شب باید اونجا باشم چون ۵اینا قرار دارن
-از اینجا ٢حرکت میکنیم منو تو
+منو تو نه ما
-ینی چی
+سایه هم میاد
-کی؟!
نگاش کردم و گفتم
+سایه خانم
لبخندی از سر شیطنت زد و گفت
-اها ی لحظه اشتباه شنیدم ...ولی اون نمیتونع
+چرا نمیتونه دیگ راه افتاده
-نمیدونم والا
+حالا بدون
-ولی دختر بدی هم نیستا ....خیلی اروم و خوب و بهتر از ساراست
نگاهی بهش کردم و گفت
+خب؟
اخرین قاشق غذارو گزاشت دهنش و گفت
-منظورم اینه ک میشه بهش فکر کرد میشه جای پر کنه
دهنم باز شد تا مخالفتی کنم اما دهنم قفل شد
راست میگفت من دهن دلمو بسته بودم و با عقلم داشتم بهش نگاه میکردم حتی عقلمم یاداوری میکرد ولی من توجه نکردم چقد من مقایسش کردم و فهمیدم ک از سارا خیلی بالا تره
شاید وقتش بود ک دهن دلمو باز کنم خودمم نمیدونستم
بعد ناهار ظرفارو شستم صدای زنگ خونه ب صدا در اومد رضا از چشمی در نگاه کرد اما درو باز نکرد با چشم اشاره کرد ک من برم
ابو بستم و ب سمت در رفتم
درو باز کردم سایه بود
×ببخشید مزاحم شدم شما تو اداره هم فراموش کردین بگین ک چ ساعتی قراره بریم
+.....
گلویی صاف کرد ک متوجه شدم و پرسیدم
+بله؟!
× میگم....ببخشید مزاحم شدم شما تو اداره هم فراموش کردین بگین ک چ ساعتی قراره بریم
+والا ٢باید بریم
×ببخشید بازم روزتون خوش با اجازه
و بعد رفت و درو بست زیر لب اروم گفتم
+خدا لعنتت کنه رضا
رفتم و ادامه ظرفارو شستم
رضا گفتم
-خانم چی کار داشتن
+رضا ی کلمه حرف نزن ک ی چک ازم میخوریا
خندید و گفت
-چرا
+فکرمو مشغول کردی اعع
-اها ....پ بگو ....خوبه مشغول باش
خندید و زیر لب ی چیزی گفتو رفت
بعد از مرتب کردن اشپزخونه منو رضا خودمونو بستیم ب قهوه ک شب راحت باشیم #کافه_رمان
۷.۹k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.