دوراهی پارت١٣
#دوراهی #پارت١٣
مرد حرفی نزد و زدم بیرون سایه حرفی نزد و سوار ماشینش شد و راه افتادیم تو راه رضا حرفی نزد و چیزی نگفت
وقتی ک رسیدیم و ماشین و پارک کردیم پیاده شدم و سایه اومد جلو خواست حرفی بزنه اما چهره در هممو ک دید شب بخیر ارومی گفت و رفت
ما هم رفتیم تو واحدمون حتی رضا هم یک کلمه هم سوال نکرد و حرف نزد
لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم تو تخت و خوابیدم بدون اینک حرفی بزنم ی خشمی تو من بود ک نمیدونم از کجا اومده بود
صبح با الارم گوشی از خواب بیدار شدم و با رضا تو سکوت صبحونه خوردیم و اماده شدیم و ب سمت اداره رفتیم کسی حرفی نزد انگار ک تو ی فضای دیگ بودیم
و وجود همو حس نمیکردیم
حس عجیبی بود انگار من خودمو از همه کیلومتر ها دورر کرده بودم
رفتیم داخل و من رفتم تو اتاق خودمو کارایی ک مونده بودو انجام بدم همه چیز بهم پیچ خورده بود و کلی کار مونده بود زمان ناهار ک شد در اتاقم ب صدا در اومد در باز شد و سایه بود اروم سلامی کرد و گفت
×ببخشید ک مزاحمتون شدم میخواستم در مورد دیشب بگم ک ببخشید من واقعا....
نزاشتم ادامه بده همینطور ک پرونده رو تو کمد میزاشتم گفتم
+خواهش میکنم ن شما لازم نیس ک عذرخواهی کنید
×شما ناهار خوردین
+ن معمولا من نمیخورم ی کیکی چیزی میگیرم میخورم
×ی لحظه
از اتاق رفت بیرون و کمتر از ١دقیقه با ی پلاستیک وارد شد
×دستپختم خیلی خوب نیس اما بدم نیس
از تو پلاستیک ی ظرف غذا در اورد و باباز کردن در ظرف اتاق بوی ماکارانی پر شد
+ن خودتون بخورین نوش جان
×ن ممنونم من ی کار خیلی مهم پیش اومده و ک ی مرخصی ساعتی گرفتم بعد هم میرم خونه شما بخورین نوش جان
ب ساعتش نگاهی کرد و گفت
×ببخشید من رفع زحمت کنم
+ن خواهش میکنم نفرمایید
از اتاق رفت بیرون خیلی دلم ماکارانی میخواست وقتی رفت دیگ حمله ور شدم سمت ماکارانی با تهدیگ سیبزمینی
تا اخرشو خوردم خیلی خوشمزه بود و خیلی چسبید
سارا اصلا از این کارا بلد نبود
سارا تو اصلا شبیه ی دختر مهربون و با حیا نبودی تو اون دختری نبودی ک تو رویاهام داشتم اما ....
روز های زیادی گذشت ی روز دوروز ی هفته و بعد دوهفته
دوهفته بود ک سایه هر روز ک برای خودش غذا درست میکرد برای منم درست میکرد و شبا میومد جلوی در خونمون تا غذا رو بده
#کافه_رمان
پ.ن
اتفاقات زیادی در راه است...
نظرتون چیه تا الان...
مرد حرفی نزد و زدم بیرون سایه حرفی نزد و سوار ماشینش شد و راه افتادیم تو راه رضا حرفی نزد و چیزی نگفت
وقتی ک رسیدیم و ماشین و پارک کردیم پیاده شدم و سایه اومد جلو خواست حرفی بزنه اما چهره در هممو ک دید شب بخیر ارومی گفت و رفت
ما هم رفتیم تو واحدمون حتی رضا هم یک کلمه هم سوال نکرد و حرف نزد
لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم تو تخت و خوابیدم بدون اینک حرفی بزنم ی خشمی تو من بود ک نمیدونم از کجا اومده بود
صبح با الارم گوشی از خواب بیدار شدم و با رضا تو سکوت صبحونه خوردیم و اماده شدیم و ب سمت اداره رفتیم کسی حرفی نزد انگار ک تو ی فضای دیگ بودیم
و وجود همو حس نمیکردیم
حس عجیبی بود انگار من خودمو از همه کیلومتر ها دورر کرده بودم
رفتیم داخل و من رفتم تو اتاق خودمو کارایی ک مونده بودو انجام بدم همه چیز بهم پیچ خورده بود و کلی کار مونده بود زمان ناهار ک شد در اتاقم ب صدا در اومد در باز شد و سایه بود اروم سلامی کرد و گفت
×ببخشید ک مزاحمتون شدم میخواستم در مورد دیشب بگم ک ببخشید من واقعا....
نزاشتم ادامه بده همینطور ک پرونده رو تو کمد میزاشتم گفتم
+خواهش میکنم ن شما لازم نیس ک عذرخواهی کنید
×شما ناهار خوردین
+ن معمولا من نمیخورم ی کیکی چیزی میگیرم میخورم
×ی لحظه
از اتاق رفت بیرون و کمتر از ١دقیقه با ی پلاستیک وارد شد
×دستپختم خیلی خوب نیس اما بدم نیس
از تو پلاستیک ی ظرف غذا در اورد و باباز کردن در ظرف اتاق بوی ماکارانی پر شد
+ن خودتون بخورین نوش جان
×ن ممنونم من ی کار خیلی مهم پیش اومده و ک ی مرخصی ساعتی گرفتم بعد هم میرم خونه شما بخورین نوش جان
ب ساعتش نگاهی کرد و گفت
×ببخشید من رفع زحمت کنم
+ن خواهش میکنم نفرمایید
از اتاق رفت بیرون خیلی دلم ماکارانی میخواست وقتی رفت دیگ حمله ور شدم سمت ماکارانی با تهدیگ سیبزمینی
تا اخرشو خوردم خیلی خوشمزه بود و خیلی چسبید
سارا اصلا از این کارا بلد نبود
سارا تو اصلا شبیه ی دختر مهربون و با حیا نبودی تو اون دختری نبودی ک تو رویاهام داشتم اما ....
روز های زیادی گذشت ی روز دوروز ی هفته و بعد دوهفته
دوهفته بود ک سایه هر روز ک برای خودش غذا درست میکرد برای منم درست میکرد و شبا میومد جلوی در خونمون تا غذا رو بده
#کافه_رمان
پ.ن
اتفاقات زیادی در راه است...
نظرتون چیه تا الان...
۱۶.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.