دوراهی پارت١٢
#دوراهی #پارت١٢
سکوت طولانی حاکم شد انگار هر کدوم از ما ب چیزی فکر میکردیم ک دلتنگش بودیم تو دو تا دنیای مجزا و جدا از هم
بعد از گذشت چند دقیقه بلند شدیم ک بریم تو اداره کارارو انجام دادم دیگ ساعت کارمون داشت تمووم میشد چند دقیقه قبل از رفتنم سایه اومد و با عجله خداحافظی کرد و رفت لباسامو عوض کردم رضا تو ماشین منتظرم بود
سوار شدم و راه افتادم هنوز خیلی دور نشده بودیم سایه رو دیدیم ک با قدمای تند حرکت میکنه و با تلفن حرف میزنه بوق زدم نگاهی کرد بهمون گفتم
+بیاید با هم میریم
×ن ممنون امروز دوستم رفت ماشینمو ردیف کردو برد خونشون باید برم بگیرم
+خب بیاید باهم میریم
×ن ممنون
+بیاید بد موقع است
با کلی عذرخواهی سوار شد و ادرسو داد ک کدوم سمت بریم
ماشین و جلوی در پارک کردیم سایه پیاده شد و رفت زنگ خونه رو زد
رضا گفت
-خب بریم دیگ
+ن بزار ببینیم ماشینشو میتونه ببره شاید خراب شده باشه
-تو خوبی؟!
+قربونت تو خوبی؟
حرفی نزد و ب سایه داشتیم نگاه میکردیم ک منتظر بود درو وا کنه
ی مردی اومد و در و باز کرد گفتم
+دوستش مرده؟!
-ن دوست پسرشه
+فک نکنما ....داره بحث میکنه
-ن ....ینی نمیدونم
از ماشین پیاده شدم اره درسته داشت بحث میکرد ب ماشین تکیه دادم
مرد گفت
~یکبار دیگ سر و کلت اینجا پیدا بشه من میدونم و تو
حرفی نزدم و دخالت نکردم شاید حق با رضا بود سایه گفت
×بگو ترانه بیاد جلو در پول پنچری رو بدم ماشینمو میخوام ببرم
این حرفو ک شنیدم فهمیدم ک ترانه دوستشه ن این مرد
~خفه شو ن ترانه رو میبینی ن ماشینتو
رفتم جلو گفتم
+حرف دهنتو بفهم سوییچو ماشینو بده
نگاهی انداخت و گفت
~ب تو چه گمشو برو ک حوصله دعوا ندارم
+ببین پاش بیوفته من خیلی حوصلشو دارم
~گمشو برو تا نزدم لهت نکردم
سایه گفت
×خیلی داری گنده تر از دهنت حرف میزنی
مرد دستشو مشت کرد ک بزنه ب سایه ک مچ دستشو گرفتمو کشیدمش اینور و یقه شو گرفتم و گفتم
+بهت یاد ندادن کدست رو زن باند نکنی
مچ دستشو انقدر فشار دادم ک دستش درد گرفت و حرفی نزد
سایه رفت تو سوییچ رو از دوستش گرفت و ماشینشم در اورد
اون مردو هل دادم تو خودمم رفتم تو درو بستم
بهش گفتم
+ب ولای علی بفهمم دور و بر این خانم پیدات شده مزاحمتی چیزی پیش بیاد کارت با کرام الکاتبینه
پ.ن
دوستان همراه
این رمان جهت اطلاع میگم ک با واقعیت زندگی ی پلیس مقایسه نکنین با عملیات یا شغلشون لطفا مقایسه نکنین چون من اطلاع چندانی ندارم ک بخوام بگم عین واقعیته و دوم اینک این رمان فکر میکنم کوتاه تر از ناجی باشه.... #کافه_رمان
سکوت طولانی حاکم شد انگار هر کدوم از ما ب چیزی فکر میکردیم ک دلتنگش بودیم تو دو تا دنیای مجزا و جدا از هم
بعد از گذشت چند دقیقه بلند شدیم ک بریم تو اداره کارارو انجام دادم دیگ ساعت کارمون داشت تمووم میشد چند دقیقه قبل از رفتنم سایه اومد و با عجله خداحافظی کرد و رفت لباسامو عوض کردم رضا تو ماشین منتظرم بود
سوار شدم و راه افتادم هنوز خیلی دور نشده بودیم سایه رو دیدیم ک با قدمای تند حرکت میکنه و با تلفن حرف میزنه بوق زدم نگاهی کرد بهمون گفتم
+بیاید با هم میریم
×ن ممنون امروز دوستم رفت ماشینمو ردیف کردو برد خونشون باید برم بگیرم
+خب بیاید باهم میریم
×ن ممنون
+بیاید بد موقع است
با کلی عذرخواهی سوار شد و ادرسو داد ک کدوم سمت بریم
ماشین و جلوی در پارک کردیم سایه پیاده شد و رفت زنگ خونه رو زد
رضا گفت
-خب بریم دیگ
+ن بزار ببینیم ماشینشو میتونه ببره شاید خراب شده باشه
-تو خوبی؟!
+قربونت تو خوبی؟
حرفی نزد و ب سایه داشتیم نگاه میکردیم ک منتظر بود درو وا کنه
ی مردی اومد و در و باز کرد گفتم
+دوستش مرده؟!
-ن دوست پسرشه
+فک نکنما ....داره بحث میکنه
-ن ....ینی نمیدونم
از ماشین پیاده شدم اره درسته داشت بحث میکرد ب ماشین تکیه دادم
مرد گفت
~یکبار دیگ سر و کلت اینجا پیدا بشه من میدونم و تو
حرفی نزدم و دخالت نکردم شاید حق با رضا بود سایه گفت
×بگو ترانه بیاد جلو در پول پنچری رو بدم ماشینمو میخوام ببرم
این حرفو ک شنیدم فهمیدم ک ترانه دوستشه ن این مرد
~خفه شو ن ترانه رو میبینی ن ماشینتو
رفتم جلو گفتم
+حرف دهنتو بفهم سوییچو ماشینو بده
نگاهی انداخت و گفت
~ب تو چه گمشو برو ک حوصله دعوا ندارم
+ببین پاش بیوفته من خیلی حوصلشو دارم
~گمشو برو تا نزدم لهت نکردم
سایه گفت
×خیلی داری گنده تر از دهنت حرف میزنی
مرد دستشو مشت کرد ک بزنه ب سایه ک مچ دستشو گرفتمو کشیدمش اینور و یقه شو گرفتم و گفتم
+بهت یاد ندادن کدست رو زن باند نکنی
مچ دستشو انقدر فشار دادم ک دستش درد گرفت و حرفی نزد
سایه رفت تو سوییچ رو از دوستش گرفت و ماشینشم در اورد
اون مردو هل دادم تو خودمم رفتم تو درو بستم
بهش گفتم
+ب ولای علی بفهمم دور و بر این خانم پیدات شده مزاحمتی چیزی پیش بیاد کارت با کرام الکاتبینه
پ.ن
دوستان همراه
این رمان جهت اطلاع میگم ک با واقعیت زندگی ی پلیس مقایسه نکنین با عملیات یا شغلشون لطفا مقایسه نکنین چون من اطلاع چندانی ندارم ک بخوام بگم عین واقعیته و دوم اینک این رمان فکر میکنم کوتاه تر از ناجی باشه.... #کافه_رمان
۲۲.۹k
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.