51پدرخوانده
جیمین گفت "از اون شبی که بی رحمانه از خودت روندیش بیشتر از قبل تو خودشه کم کم داره به روال عادیش برمیگرده" کلمه بی رحمانه رو با کنایه گفت و کانیا چشماشو رو هم فشرد نفسش رو بیرون داد و گفت "واسه اینا زنگ نزدم کیم زنگ زدم راجب ازدواج تهیونگ و لارا بپرسم."
"بلخره فهمیدی" کانیا ابرو بالا انداخت و گفت "تو خبر داشتی" جیمین اهی کشید "اره یه دوسه روزی میشه تهیونگ خودش بهم گفت" کانیا کنایه وار خندید"این مسخرست باورم نمیشه یه شوخی مسخرست". جیمین بیخیال گفت "چی مسخرست" کانیا دستشو رو میز زد و پاشد عصبی گفت "این مضخرفه میخزست مردی که من باهاش خابیدم قراره شوهر خاهرم لعنتیم بشه" جیمین قهقه زد و جواب داد"چیه نکنه میترسی وقتی نگاس کنی یاد شبای مه باهم بودین بیفتی و اره دیگه... " کانیا گوشیو از گوشش فاصله داد و به اسم جیمین که خود نمایی میکرد نگاه کرد "چجوری لین چند سال و با این احمق گذروندم"... جیمین گفت که"الو الو.. کانیااا چرا حرف نمیزنی... نکنه تح.. ک شدی؟" وقتی دوباره سکوت کانیارو دید گفت"هی هی کانیا واقعن شدییی تو شرکت با خودت ور نرو زشتع کسی میبینه " کانیا یه فاکی گفت گوشیو قطع کرد و فرو کرد تو جیبش... جیمین ادم بشو نبود باید یه فکری به این وصلت لعنتی بکنه... تهیونگ همونطور که متش رو مرطب میکرد به سمت ون رفت جیمین با دکمه کتش ور میرفت و دنبال تهیونگ میدویید تهیونگ سوار ون شد جیمینم خودشو مثل ماهی پرت کرد. تهیونگ به جیمین نگاه کرد سرشو تاسف بار تکون داد و رو صندلی نشست.. جیمین بزور کتش رو صاف کرد و روبه تهیونگ گفت "امروز خیلی خفن بودم نه.. همه کارارو یاد گرفتم دیگه میتونم کنارت کار کنم بهم افتخار میکنی نه 🐣" تهیونگ خیره به برادرش نگاه کرد نفسشو داد بیرون جیمین تمام تلاشش رو میکرد تا تهیونگ بهش افتخار کنه.. میخاست کسی باشه که تهیونگ بش تکیه کنه تهیونگ لبخندی زد و گفت "جیمین تو هرجوری باشه من بهت افتخار میکنم نیاز نیست بخاطر من خودتو ازیت کنی و توی شرکت وقتتو تلف کنی" تهیونگ به چشم دیده بود که جیمین امروز خیلی تلاش مرد و کارایه اولیه رو یاد نگرفت بود.... "٠راستی تهیونگ کجا داریم میریم" تهیونگ درحالی که به بیرون خیره بود اروم گفت "عمارت جئون".. ــ.. جیمین به تهیونگ نگاه کرد میتونست غم رو تو عمق چشمای تهیونگ ببینه تو این یک ماه تهیونگ گوشه گیر شده بود ندیدن کانیا براش سخت و عذاب اور بود. تمام مدت انگار توی گذشته زندگی میکرد
"بلخره فهمیدی" کانیا ابرو بالا انداخت و گفت "تو خبر داشتی" جیمین اهی کشید "اره یه دوسه روزی میشه تهیونگ خودش بهم گفت" کانیا کنایه وار خندید"این مسخرست باورم نمیشه یه شوخی مسخرست". جیمین بیخیال گفت "چی مسخرست" کانیا دستشو رو میز زد و پاشد عصبی گفت "این مضخرفه میخزست مردی که من باهاش خابیدم قراره شوهر خاهرم لعنتیم بشه" جیمین قهقه زد و جواب داد"چیه نکنه میترسی وقتی نگاس کنی یاد شبای مه باهم بودین بیفتی و اره دیگه... " کانیا گوشیو از گوشش فاصله داد و به اسم جیمین که خود نمایی میکرد نگاه کرد "چجوری لین چند سال و با این احمق گذروندم"... جیمین گفت که"الو الو.. کانیااا چرا حرف نمیزنی... نکنه تح.. ک شدی؟" وقتی دوباره سکوت کانیارو دید گفت"هی هی کانیا واقعن شدییی تو شرکت با خودت ور نرو زشتع کسی میبینه " کانیا یه فاکی گفت گوشیو قطع کرد و فرو کرد تو جیبش... جیمین ادم بشو نبود باید یه فکری به این وصلت لعنتی بکنه... تهیونگ همونطور که متش رو مرطب میکرد به سمت ون رفت جیمین با دکمه کتش ور میرفت و دنبال تهیونگ میدویید تهیونگ سوار ون شد جیمینم خودشو مثل ماهی پرت کرد. تهیونگ به جیمین نگاه کرد سرشو تاسف بار تکون داد و رو صندلی نشست.. جیمین بزور کتش رو صاف کرد و روبه تهیونگ گفت "امروز خیلی خفن بودم نه.. همه کارارو یاد گرفتم دیگه میتونم کنارت کار کنم بهم افتخار میکنی نه 🐣" تهیونگ خیره به برادرش نگاه کرد نفسشو داد بیرون جیمین تمام تلاشش رو میکرد تا تهیونگ بهش افتخار کنه.. میخاست کسی باشه که تهیونگ بش تکیه کنه تهیونگ لبخندی زد و گفت "جیمین تو هرجوری باشه من بهت افتخار میکنم نیاز نیست بخاطر من خودتو ازیت کنی و توی شرکت وقتتو تلف کنی" تهیونگ به چشم دیده بود که جیمین امروز خیلی تلاش مرد و کارایه اولیه رو یاد نگرفت بود.... "٠راستی تهیونگ کجا داریم میریم" تهیونگ درحالی که به بیرون خیره بود اروم گفت "عمارت جئون".. ــ.. جیمین به تهیونگ نگاه کرد میتونست غم رو تو عمق چشمای تهیونگ ببینه تو این یک ماه تهیونگ گوشه گیر شده بود ندیدن کانیا براش سخت و عذاب اور بود. تمام مدت انگار توی گذشته زندگی میکرد
۱۶.۳k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.