پدرخوانده 50
با ایستادن ماشین درو محکم هل داد و درحالی که روزنامه رو تو دستش میفشرد داخل رفت با ورودش هنه خمو راست میشدن اما انقدر عصبانی بود مه اداب و معاشرت حالیش نبود محکم در اتاق لارا رو باز کرد و داخل رفت. لارا همونطور که فنجون قهوه دستش بود با تعجب به کانیا نگاه کرد با دیدن کانیا فنجونش و رو میز گذاشت و لبخند زد. کانیا عبانی جلو رفت و روزنامه رو کوبید رو میز "این چیه" لارا جواب داد "روزنامه" کانیا با داد و حرصی جواب داد "شوخیت گرفته." ازدواج چی" این یعنی چی... لارا نگاش کرد "منو تهیونگ خیلی وقته همو میشناسیم و تصمیم ازدواج گرفته بودیم فکر نمیکردم این مسئله ناراحتت کنه" کانیا مکث کرد و نگاش کرد.. خیلی وقت بود.. لارا لبخند زد "خب تو فرزند خوندش بودی حتما نیاز نمیدید که بهت بگه اونم راجب مصئله شخصی" کانیا به لارا نگاه میکرد میتونست دروغ لارا رو از حرف اخرش بفهمه.. فرزند خونده.. تهیونگ فقط فرزند خوندش نبود... تهیونگ کسی بود که هیچوقت نمیتونست به عشق خودش و کانیا شک کنه نیش خندی کنج لبش نشست... لارا پرسید "این مسئله ناراحتت میکنه؟".. کانیا گفت" اره نمیتونم به کسی که پدر صداش میکردم بگم شوهر خاهر "... لارا خاست چیزی بگه که مانیا اونجارو ترک کرد و درو محکم کوبید لارا نفسش رو بیرون داد.. کانیا خیلی سریخت و سرکش بود هیچکس جز تهیونگ نمیتونست رامش کنه. لارا موبایلشو برداشت و زنگ زد بعد دو بوق جواب داد" امشب خانواده کیم رو برای شام به عمارت دعوت من خودتم بیا منتظرتم...... کانیا موبایلشو بزداشت و تماس گرفت بعد چندتا بوق صدای سرحال جیمین به گوشش پیچید. کانیا"سلام؟ " به ساعت نگاه کرد 8صبح تعحب کرد.. "واقعن جیمین؟ بیداری؟" جیمین خندید و گفت"خفه شو از وقتی که تو رفتی بیشتر چیزا تغییر کرده صبح بیاد میشم که با تهیونگ برم شرکت کمک حالش باشم بعضی وقطا احساس صعف میکنه نمیتونم که تنهاش بزارم " کانیا با شنیدن حرفای جیمین غم بزرگی روی دلش نشست. اما بزور لبخند زد و پرسید. "حالش خوبه"
بغیش فردا
بغیش فردا
۸.۹k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.