♥️🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️🌻♥️
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_38🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
یهو گفت: عهههه توام بلدی بخندی؟؟؟
لبخندمو به زور جمع کردم و بهش خیره شدم و گفتم: چیمیخوای درست کنی؟؟
تمنا: واقعا نمیدونم!
من: زود باش بابا دارم از گرسنگی میمیرم!!!
تمنا: عاهاااا پیدااااا کردمممم! دوست دارم میپزم!
با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: دوست دارم؟ اون دیگ چیه؟
من: خب دوست دارم یه غذاییه که تو بچگی مامانم برام میپخت! چرخ کرده رو با پیاز تفت میدیم و بعدش گوجه رو ریز ریز خورد میکنیم و توش میریزم و بعد ادویه میزنیم بعد آبلیمو و رب گوجه بهترین غذایه دنیا میشه!
من: اونوقت چرا دوست دارمه اسمش؟؟
من: دوران بچگیم مامانم هرروز برا شامم میپخت برام! چون اسم خاصی نداشت من اسمشو دوست دارم گذاشته بودم! ولی خب بعد اینک تینا ب دنیا اومد و شروع ب غذا خوردن کرد دیگ مامانم نپختش! چون تینا اصن دوس نداشت!
با ملایمت پرسیدم: تینا کیه؟؟
رنگ نگاهش غمگین شد و گفت: خواهر کوچولوم!
سرشو پایین انداخت و گفت: خواهری که دیگه قرار نیست ببینمش! و غذایی که قرار نیست دیگخ از دست مامانم بخورمش!
یه لحظه از خودم متنفر شدم ک چرا این دخترو از خانوادش جدا کردم!
واس اینکه فکرشو از خانوادش دور کنم با اینک از گوجه فرنگی متنفر بودم گفتم: بدو درست کن دوست دارمتو ببینم همونقدر که دوسش داری خوشمزس یا نه! زیاد بپز چون ارسلان همناهار اینجاس!
لبخندی زد و گفت: تا یه ربع دیگه آمادس شاهان!
دور سفره نشستیم و غذا رو آورد!
بدم میومد جلو ارسلان شال سر نمیکرد!
ارسلان با لبخندی خاص نگاش کرد و گفت: حالا چی حس غذات!
تمنا با هیجان گف: دوست داااارم!
ارسلان با چشایی از حدقه در اومده پرسید: دوسم داری؟ واقعا،؟
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_38🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
یهو گفت: عهههه توام بلدی بخندی؟؟؟
لبخندمو به زور جمع کردم و بهش خیره شدم و گفتم: چیمیخوای درست کنی؟؟
تمنا: واقعا نمیدونم!
من: زود باش بابا دارم از گرسنگی میمیرم!!!
تمنا: عاهاااا پیدااااا کردمممم! دوست دارم میپزم!
با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: دوست دارم؟ اون دیگ چیه؟
من: خب دوست دارم یه غذاییه که تو بچگی مامانم برام میپخت! چرخ کرده رو با پیاز تفت میدیم و بعدش گوجه رو ریز ریز خورد میکنیم و توش میریزم و بعد ادویه میزنیم بعد آبلیمو و رب گوجه بهترین غذایه دنیا میشه!
من: اونوقت چرا دوست دارمه اسمش؟؟
من: دوران بچگیم مامانم هرروز برا شامم میپخت برام! چون اسم خاصی نداشت من اسمشو دوست دارم گذاشته بودم! ولی خب بعد اینک تینا ب دنیا اومد و شروع ب غذا خوردن کرد دیگ مامانم نپختش! چون تینا اصن دوس نداشت!
با ملایمت پرسیدم: تینا کیه؟؟
رنگ نگاهش غمگین شد و گفت: خواهر کوچولوم!
سرشو پایین انداخت و گفت: خواهری که دیگه قرار نیست ببینمش! و غذایی که قرار نیست دیگخ از دست مامانم بخورمش!
یه لحظه از خودم متنفر شدم ک چرا این دخترو از خانوادش جدا کردم!
واس اینکه فکرشو از خانوادش دور کنم با اینک از گوجه فرنگی متنفر بودم گفتم: بدو درست کن دوست دارمتو ببینم همونقدر که دوسش داری خوشمزس یا نه! زیاد بپز چون ارسلان همناهار اینجاس!
لبخندی زد و گفت: تا یه ربع دیگه آمادس شاهان!
دور سفره نشستیم و غذا رو آورد!
بدم میومد جلو ارسلان شال سر نمیکرد!
ارسلان با لبخندی خاص نگاش کرد و گفت: حالا چی حس غذات!
تمنا با هیجان گف: دوست داااارم!
ارسلان با چشایی از حدقه در اومده پرسید: دوسم داری؟ واقعا،؟
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡
۱.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.