عشق درسایه سلطنت پارت63
با خباثت اروم کنار گوش جسیکا گفتم
مری: تعظیم کرده بودیم؟
جدی گرفت و اروم گفت
جسیکا :یادم نیست.. کردیم؟
مری:نمیدونم... اگه کردیم چرا مثل سگ نگاه میکنه...
جسیکا اروم خندید و سریع سعی کرد خودش رو جمع کرد یه ذره فکر کرد و گفت
جسیکا: خوب الان بکنیم...
و به پایین خم شد و دست منو هم کشید به سختی سعی میکردم صاف و ایستادم و دستم کشیده میشد منظره واقعی دیدنی بود یه ور شده بودم.
تهیونگ نفسش رو خیلی عمیق بیرون داد و گفت
تهیونگ: یه بار تعظیم کرده بودین. کارتون؟؟
جسیکا زد تو پهلوم و گفت
جسیکا: کرده بودیم.
مری:خوب به درک..
خواست چیزی بگه که تهیونگ سریع و جدی گفت
تهیونک: قبلا انقدر بی حواس و پرانرژی نبودی پرنسس جسیکا...
ونگاه کوتاهی به من انداخت و گفت
تهیونگ:انگار بانوی جدید همه رو هوایی کرده...
جسیکا : اهان.. یعنی بله قربان.. بانو مری با انرژی زیاد و
شیطنت هاش همه رو تغییر داده ...
نگاه خفه شو عزیز می به جسیکا انداختم جسیکا مکثی کرد و گفت
جسیکا: راستش من نمیتونم با استاد زبان فرانسه ام کنار بیام...
تهیونگ اخم غلیظی کرد که جسیکا یه خرده هول شد و ادامه داد
جسیکا: میخوام... اگر شما اجازه بدین. استادم رو عوض کنم و ... و بانو مری بهم فرانسه یاد بده...
اخم تهیونگ غلیظ تر شد و گفت
تهیونک: استاد خودت توی زبان فرانسه بهترینه...
قبلا استاد جس رو دیده بودم ..
مری: ولی لهجه ایتالیایی داره و جس متوجه نمیشه چی میگه...
جسیکا لبخندی زد و گفت
جسیکا : آفرین دو ساله دارم فک میکنم لهجه اش کجاییه ولی نه اینکه تا حالا از انگلستان بیرون نرفتم نمیدونستم کجاییه...
لبخند گشاد ببند دهنتویی بهش زدم سری تکون داد و با لبخند نگاهش رو به تهیونگ کشید...
تهیونگ: در صورتی که واقعا رشد داشته باشی مشکلی نیست رشدت رو چک میکنم....
جس خوشحال تعظیمی کرد و گفت
جسیکا: ممنون سرورم
و دوتایی سمت در رفتیم که تهیونگ گفت
تهیونگ: تو میتونی بری.. بانو چند لحظه ای میمونن..
جسیکا نگاهی به من انداخت و بعد تعظیمی کرد و دست من
رو رها کرد و رفت بیرون اروم برگشتم سمتش برگه ای رو جلوم گرفت و گفت
تهیونگ: نامه ای از مادرت امروز صبح سواری از فرانسه آوردش...
اروم و بی ذوق رفتم جلو و نامه رو ازش گرفتم. به برگه ای که مهر ژلاتینی مادرم ملکه فرانسه روش بود نگاه کردم و با بغض و خشم بدی از وسط پاره اش کردم و رفتم کنار در و انداختمش تو سطل اشغال به تهیونگ نگاه کردم که خیره بود بهم...
مری:کاری با من نیست؟؟ میتونم برم؟
خیره تو چشمم فقط سرش رو تکون داد... تا شب با بغض یه گوشه کز کردم اما دیگه نمیتونستم... دلم طاقت نداشت اشکم جاری شد و با عجله دویدم سمت اتاق کار تهیونگ...
مری: تعظیم کرده بودیم؟
جدی گرفت و اروم گفت
جسیکا :یادم نیست.. کردیم؟
مری:نمیدونم... اگه کردیم چرا مثل سگ نگاه میکنه...
جسیکا اروم خندید و سریع سعی کرد خودش رو جمع کرد یه ذره فکر کرد و گفت
جسیکا: خوب الان بکنیم...
و به پایین خم شد و دست منو هم کشید به سختی سعی میکردم صاف و ایستادم و دستم کشیده میشد منظره واقعی دیدنی بود یه ور شده بودم.
تهیونگ نفسش رو خیلی عمیق بیرون داد و گفت
تهیونگ: یه بار تعظیم کرده بودین. کارتون؟؟
جسیکا زد تو پهلوم و گفت
جسیکا: کرده بودیم.
مری:خوب به درک..
خواست چیزی بگه که تهیونگ سریع و جدی گفت
تهیونک: قبلا انقدر بی حواس و پرانرژی نبودی پرنسس جسیکا...
ونگاه کوتاهی به من انداخت و گفت
تهیونگ:انگار بانوی جدید همه رو هوایی کرده...
جسیکا : اهان.. یعنی بله قربان.. بانو مری با انرژی زیاد و
شیطنت هاش همه رو تغییر داده ...
نگاه خفه شو عزیز می به جسیکا انداختم جسیکا مکثی کرد و گفت
جسیکا: راستش من نمیتونم با استاد زبان فرانسه ام کنار بیام...
تهیونگ اخم غلیظی کرد که جسیکا یه خرده هول شد و ادامه داد
جسیکا: میخوام... اگر شما اجازه بدین. استادم رو عوض کنم و ... و بانو مری بهم فرانسه یاد بده...
اخم تهیونگ غلیظ تر شد و گفت
تهیونک: استاد خودت توی زبان فرانسه بهترینه...
قبلا استاد جس رو دیده بودم ..
مری: ولی لهجه ایتالیایی داره و جس متوجه نمیشه چی میگه...
جسیکا لبخندی زد و گفت
جسیکا : آفرین دو ساله دارم فک میکنم لهجه اش کجاییه ولی نه اینکه تا حالا از انگلستان بیرون نرفتم نمیدونستم کجاییه...
لبخند گشاد ببند دهنتویی بهش زدم سری تکون داد و با لبخند نگاهش رو به تهیونگ کشید...
تهیونگ: در صورتی که واقعا رشد داشته باشی مشکلی نیست رشدت رو چک میکنم....
جس خوشحال تعظیمی کرد و گفت
جسیکا: ممنون سرورم
و دوتایی سمت در رفتیم که تهیونگ گفت
تهیونگ: تو میتونی بری.. بانو چند لحظه ای میمونن..
جسیکا نگاهی به من انداخت و بعد تعظیمی کرد و دست من
رو رها کرد و رفت بیرون اروم برگشتم سمتش برگه ای رو جلوم گرفت و گفت
تهیونگ: نامه ای از مادرت امروز صبح سواری از فرانسه آوردش...
اروم و بی ذوق رفتم جلو و نامه رو ازش گرفتم. به برگه ای که مهر ژلاتینی مادرم ملکه فرانسه روش بود نگاه کردم و با بغض و خشم بدی از وسط پاره اش کردم و رفتم کنار در و انداختمش تو سطل اشغال به تهیونگ نگاه کردم که خیره بود بهم...
مری:کاری با من نیست؟؟ میتونم برم؟
خیره تو چشمم فقط سرش رو تکون داد... تا شب با بغض یه گوشه کز کردم اما دیگه نمیتونستم... دلم طاقت نداشت اشکم جاری شد و با عجله دویدم سمت اتاق کار تهیونگ...
۵.۷k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.