عشق درسایه سلطنت پارت61
بعد اون دونه دونه فرستادههای ممالک مختلف جلو میومدن و تبریک میگفتن و هدایایی میدادن وقتی نماینده تایلند جلو اومد پر غیض دندون هام رو روی هم فشار دادم
نماینده تایلند: قربان... من از طرف پادشاه تایلند این وصلت رو به شما تبریک میگم...
تهیونگ خیلی ریلکس به پشتی تختش تکیه داد و گفت
تهیونگ: شما تایلندیها عادت دارین اول یکی از بانوان قصرم رو تهدید كنين بعد تبریک بگین؟
با تعجب نگاهم رو روی تهیونک کشیدم و ناباور نگاش کردم
تهیونگ از کجا فهمید که این یارو تهدیدم کرده؟
اخمی کرد و داد زد
تهیونگ: نگهبان
نگهبانا سريع جلو اومدن همه شوکه به هم نگاه میکردن و من به تهیونگ خیره بودم
تهیونگ: نماینده تایلند به جرم تهدید یکی از اعضای سلطنت دستگیر بشه. برای پادشاه تایلند خبر ببرین.. صلح و دوستی ما پابرجاست ولی نمیتونم از زبون دراز نماینده اش بگذرم..
نگهبانا زیر بازوی نماینده تایلند رو که شوکه التماس میکرد
گرفتن و بردن..
تهیونگ نگاهی به من انداخت و گفت
تهیونگ: من هیچ وقت از یه تهدید نمیگذرم.. هیچ وقت...
و نگاهش رو روی جمع کشید و گفت
تهیونگ:ادامه بدین... مهمانی همچنان ادامه داره..
لبخندی روی لبم اومد که هر لحظه بیشتر کش میومد. زیر چشمی نگاهی به تهیونگ انداختم که حواسش به مهمانی
بود و لبخندم گشاد تر شد پس حواسش به همه چیز بود. ولی این عالی بود با سرو شدن شام سالن رو ترک کردم اصلا اشتهایی به غذا نداشتم و دیدن چهره فوق مست
مهمونها آخرین چیزی بود که دوست داشتم ببینم. اونقدر مست و پاتیل شده بودن که کم کم داشت بوی
کثافت کاری هاشون راه میوفتاد. با وجود اینکه کاترین هم دنبالم اومد غذا خوردن رو رد کردم.
توی تختم دراز کشیدم و منتظر موندم شلوغی ها به پایان
برسه.
لحظه لحظه شب رو توی ذهنم مرور کردم چهره تهیونگ و اخمش مدام میومد توی ذهنم و چهره متعجبش وقتی حمایت و هدیه اسپانیا رو دید....مثل هر شب غم دنیا رو دلم سرازیر شد...
تمام روز هرکاری میکردم تا سرم مشغول باشه و تنهایی
و دردامو حس نکنم هر چند خیلی هم موفق نبودم ولی
خوب... اما سکوت شب بی رحمانه همه دردام رو توی صورتم
میکوبید...یاد خاطرات گذشته دوستام ، جیمز ، مادر بغضم ترکید...چقدر دلتنگشون بودم....حتی دلتنگ غر غرهای مادر
اروم گریه کردم تا اروم بگیرم به سختی خوابم برد...
نماینده تایلند: قربان... من از طرف پادشاه تایلند این وصلت رو به شما تبریک میگم...
تهیونگ خیلی ریلکس به پشتی تختش تکیه داد و گفت
تهیونگ: شما تایلندیها عادت دارین اول یکی از بانوان قصرم رو تهدید كنين بعد تبریک بگین؟
با تعجب نگاهم رو روی تهیونک کشیدم و ناباور نگاش کردم
تهیونگ از کجا فهمید که این یارو تهدیدم کرده؟
اخمی کرد و داد زد
تهیونگ: نگهبان
نگهبانا سريع جلو اومدن همه شوکه به هم نگاه میکردن و من به تهیونگ خیره بودم
تهیونگ: نماینده تایلند به جرم تهدید یکی از اعضای سلطنت دستگیر بشه. برای پادشاه تایلند خبر ببرین.. صلح و دوستی ما پابرجاست ولی نمیتونم از زبون دراز نماینده اش بگذرم..
نگهبانا زیر بازوی نماینده تایلند رو که شوکه التماس میکرد
گرفتن و بردن..
تهیونگ نگاهی به من انداخت و گفت
تهیونگ: من هیچ وقت از یه تهدید نمیگذرم.. هیچ وقت...
و نگاهش رو روی جمع کشید و گفت
تهیونگ:ادامه بدین... مهمانی همچنان ادامه داره..
لبخندی روی لبم اومد که هر لحظه بیشتر کش میومد. زیر چشمی نگاهی به تهیونگ انداختم که حواسش به مهمانی
بود و لبخندم گشاد تر شد پس حواسش به همه چیز بود. ولی این عالی بود با سرو شدن شام سالن رو ترک کردم اصلا اشتهایی به غذا نداشتم و دیدن چهره فوق مست
مهمونها آخرین چیزی بود که دوست داشتم ببینم. اونقدر مست و پاتیل شده بودن که کم کم داشت بوی
کثافت کاری هاشون راه میوفتاد. با وجود اینکه کاترین هم دنبالم اومد غذا خوردن رو رد کردم.
توی تختم دراز کشیدم و منتظر موندم شلوغی ها به پایان
برسه.
لحظه لحظه شب رو توی ذهنم مرور کردم چهره تهیونگ و اخمش مدام میومد توی ذهنم و چهره متعجبش وقتی حمایت و هدیه اسپانیا رو دید....مثل هر شب غم دنیا رو دلم سرازیر شد...
تمام روز هرکاری میکردم تا سرم مشغول باشه و تنهایی
و دردامو حس نکنم هر چند خیلی هم موفق نبودم ولی
خوب... اما سکوت شب بی رحمانه همه دردام رو توی صورتم
میکوبید...یاد خاطرات گذشته دوستام ، جیمز ، مادر بغضم ترکید...چقدر دلتنگشون بودم....حتی دلتنگ غر غرهای مادر
اروم گریه کردم تا اروم بگیرم به سختی خوابم برد...
۴.۸k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.