تو درون من
تو درون من
پارت سیزدهم
کوک:بسه دیگه(عربده)
برای لحظه ای سکوت حکم فرما شد
تا اینکه ات لب زد
ات:من.....معذرت میخوام
معذرت میخوام که نمیتونم بچه دار شم
معذرت میخوام که نمیتونم کوک رو به آرزوش برسونم
معذرت میخوام که نمیتونم شمارو به ارزوتون برسونم
معذرت میخوام که دروغ گفتم
معذرت میخوام که وجود دارم
معذرت میخوام که به دنیا اومدم(بغض)
ات تعظیمی کرد و رفت بالا تو اتاق
کوک همینطور حاج و واج مونده بود
حین رفتن ات مادر کوک داد زد
÷:درسته......کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدی و مزاحم نمیشدی(داد)
ات بدون توقفی به حرکتش ادامه داد و رفت تو اتاق
رو پاهاش ایستاده بود و یه جا زل زده بود
بدنش میلرزید
قطره اشکش افتاد رو گونش
پاهاش کم کم شل شد و افتاد
زانو هاش بغل کرد و خودشو نو بغل خودش جا داد و اروم نشست و شروع کرد به گریه کردن
*فلش بک پیش کوک
میشه گفت اگه کارد به کوک میزدی(زبونم لال)خونش در نمیومد از شدت عصبانیت
وقتی مطمئن شد ات رفته تو اتاق و درو بسته شروع کرد به داد و بی داد کردن
کوک:تو کی هستی که اینجوری با زن من حرف میزنی هااان؟
÷:مادرت(عصبی و داد)
کوک:کدوممممممم مادر؟
من مادر ندیدم تو زندگیم؟تو کی هستی اصلا؟کی هستی که به ات بگی کاش به دنیا نمیومدی؟
من فقط یه مادر دارم خب؟
اونم اتست
×:چی داری میگی پسر
کوک:دروغه؟😏
آقا اصلا من میخوام اینو به عالم و آدم بگم
ات هم زنده هم بچمه هم مامانمه
کسی هم حق نداره باهاش بد حرف بزنه
من بچه نمیخوام اینو میشنوی خانم جئون یون ها؟(عصبی و داد)
من بچه نمیخوامممممممم
مادرم نمیخوامممممممممم
من فقط ات رو میخوام
حالا هم از خونه ما برید بیرون(داد)
نویسنده ویو
خیلی عصبی بود
حقم داشت
با عجله از خونه خارج شدن
کوک موند و کسی که بیشتر از همه عاشقش بود.....اما با چشمای گریان
کوک رفت بالا
در نمیه بسته بود
یکم باز بود که میشد ات رو دید
خودشو جوری بغل کرده بود انگار محتاج اینه که یکی الان بیاد بغلش کنه
جوری گریه میکرد انگار عزیزترین کسش مرده بود
کوک برای لحظه ای به اتزل زده بود
تا اینکه دیگه نتونست تحمل کنه و درو باز کرد و رفت داخل اتاق
رفت کنارش نشست
ات متوجه اومدن کوک شده بود اما فقط به گریه کردنش ادامه میداد
کوک از پشت زانو های ات و پشتش گرفت و اونو گذاشت تو بغل خودش
محکم بغلش کرده بود
کم کم یه اشک هم از چشم کوک افتاد
نمیتونست گریه ی عزیزترین کسشو ببینه خب
اما قبل اینکه ات بفهمه اون اشکو پاک کرد
ات رو از بغلش بیرون آورد
صورت ات کاملا خیس بود و اون همچنان دات اشک میریخت
دوباره بغلش کرد
کوک:ماه کوچولو؟چرا داری گریه میکنی؟
پارت سیزدهم
کوک:بسه دیگه(عربده)
برای لحظه ای سکوت حکم فرما شد
تا اینکه ات لب زد
ات:من.....معذرت میخوام
معذرت میخوام که نمیتونم بچه دار شم
معذرت میخوام که نمیتونم کوک رو به آرزوش برسونم
معذرت میخوام که نمیتونم شمارو به ارزوتون برسونم
معذرت میخوام که دروغ گفتم
معذرت میخوام که وجود دارم
معذرت میخوام که به دنیا اومدم(بغض)
ات تعظیمی کرد و رفت بالا تو اتاق
کوک همینطور حاج و واج مونده بود
حین رفتن ات مادر کوک داد زد
÷:درسته......کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدی و مزاحم نمیشدی(داد)
ات بدون توقفی به حرکتش ادامه داد و رفت تو اتاق
رو پاهاش ایستاده بود و یه جا زل زده بود
بدنش میلرزید
قطره اشکش افتاد رو گونش
پاهاش کم کم شل شد و افتاد
زانو هاش بغل کرد و خودشو نو بغل خودش جا داد و اروم نشست و شروع کرد به گریه کردن
*فلش بک پیش کوک
میشه گفت اگه کارد به کوک میزدی(زبونم لال)خونش در نمیومد از شدت عصبانیت
وقتی مطمئن شد ات رفته تو اتاق و درو بسته شروع کرد به داد و بی داد کردن
کوک:تو کی هستی که اینجوری با زن من حرف میزنی هااان؟
÷:مادرت(عصبی و داد)
کوک:کدوممممممم مادر؟
من مادر ندیدم تو زندگیم؟تو کی هستی اصلا؟کی هستی که به ات بگی کاش به دنیا نمیومدی؟
من فقط یه مادر دارم خب؟
اونم اتست
×:چی داری میگی پسر
کوک:دروغه؟😏
آقا اصلا من میخوام اینو به عالم و آدم بگم
ات هم زنده هم بچمه هم مامانمه
کسی هم حق نداره باهاش بد حرف بزنه
من بچه نمیخوام اینو میشنوی خانم جئون یون ها؟(عصبی و داد)
من بچه نمیخوامممممممم
مادرم نمیخوامممممممممم
من فقط ات رو میخوام
حالا هم از خونه ما برید بیرون(داد)
نویسنده ویو
خیلی عصبی بود
حقم داشت
با عجله از خونه خارج شدن
کوک موند و کسی که بیشتر از همه عاشقش بود.....اما با چشمای گریان
کوک رفت بالا
در نمیه بسته بود
یکم باز بود که میشد ات رو دید
خودشو جوری بغل کرده بود انگار محتاج اینه که یکی الان بیاد بغلش کنه
جوری گریه میکرد انگار عزیزترین کسش مرده بود
کوک برای لحظه ای به اتزل زده بود
تا اینکه دیگه نتونست تحمل کنه و درو باز کرد و رفت داخل اتاق
رفت کنارش نشست
ات متوجه اومدن کوک شده بود اما فقط به گریه کردنش ادامه میداد
کوک از پشت زانو های ات و پشتش گرفت و اونو گذاشت تو بغل خودش
محکم بغلش کرده بود
کم کم یه اشک هم از چشم کوک افتاد
نمیتونست گریه ی عزیزترین کسشو ببینه خب
اما قبل اینکه ات بفهمه اون اشکو پاک کرد
ات رو از بغلش بیرون آورد
صورت ات کاملا خیس بود و اون همچنان دات اشک میریخت
دوباره بغلش کرد
کوک:ماه کوچولو؟چرا داری گریه میکنی؟
۶.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.