تو درون من
تو درون من
ادامه پارت دوازدهم
کوک:اولا تو هم زنمی اونم حق نداشت اینطوری راجع بهت بگه
دوما من مادر ندیدم تو بچگیم الان از کجا پیداش شده هدا میدونه
ثانیا من قبلا بهت گفتم نه به بچه نیاز دارم نه به مادر
هروقت که اسم بچهدمیومد چشم ات پر از اشک میشد
کوک مثل همیشه منوجه این اتفاق شد و سریع ات رو بوس.ید
حین بوسی.دن اشک ات سراریز شد و کم کم ات به هق هق افتاد
کوک:هی هی گریه نکن
ات:هقققققق
کوک:مگه من مردم داری گریه میکنی
ات:یاااا هققق(کوک رو زد)
کوک:ببین من زندم خب؟همه هم حالشون خوبه پس گریه نکن خب؟
ات:.......
کوک:اگه گریه کنی منم گریم میگیره هااا
ات:........
کوک:اصلا قلقلکت میدمااا
ات:.........
کوک دست به کار شد و ات رو رو زمین خوابوند و شروع کرد به قلقلک دادنش
(منحرفای پیج........ضایع شدید؟🤨🤣)
ات گریشو جایگزین خنده کرد
خنده هایی که صداهاش به سقف میرسید
اما....این خنده ها تا کی قراره ادامه داشته باشه؟
آرامش قبل توفان؟
کی میدونه......
زمان همه چیز رو مشخص میکنه
برگردیم به داستان
کوک کم کم بس کرد
یه لحظه با دیدن چشمای قرمز شده ی ات غم عجیبی رو احساس کرد
چشمای ات......یه طور خاصی بود......حتی وقتی داشت میخندید.....انگار همهی بار های دنیا رو دوش اون بود.......ولی اون دختر خیلی قویه......
کوک:میای بریم حموم؟من موهای تورو میشورم تو موهای من....خب؟
ات:تو نمیتونی موهای منو بشوری
کوک:حالا بیا بریم دیگه باشه؟
ات:مطمئن نیستم
هرجور بود کوک ات رو راضی کرد و برد تو حموم
ات داشت موهای جونگ کوک رو میشست که کوک یه نگاه به ات کرد و گفت
کوک:تو که راضی نمیشدی.....چیشد که الان نیشت تا بناگوش بازه شیطوون؟
ات:😅😅شستن موهای کوتاه خیلی حال میده
خلاصه رفتن حم م و برگشتن(منحرف نشو)بعدش رفتن فیلم دیدن
نویسنده ویو
چند رو گذشت
مادر کوک تقریبا هر روز میرفت اونجا واعصاب اون دو نفرو خورد میکرد و بر میگشت
دو روز گذشت اما خبری از اون نشد و نیومد
۲ سپتامبر ۲۰۲۱ بود
بعد از ۳ روز مادر کوک دوباره برگشت
ات:یادت نره ازش معذرت خواهی کنی(نگران)
کوک:اینکارو نمیکنم
ات:یااا کوک_(حرفش با اومدن مادر کوک قطع شد)
خیلی عصبی بود
یونی(خواهر کوک) و ابا سعی داشتن جلوشو بگیرن اما تو کارشون خیلی موفق نبودن
÷:چرا بهم دروغ گفتی زنیکه****(داد)
(کسایی که از اول باهام بودن میدونن * یعنی فحش های فانوسی)
÷:چرا دروغ گفتی که مشکل پسرمه هااان؟چرا نگفتی تقصیر خودته؟
چیه چرا ساکتی؟ا ن موقع هم میدونستی مشکل از توعه نه؟
همون روزی که هی میگفتی نه بچه زوده و اینا؟میدونستی نه؟یه حسابی ازت برسم که اون سرش ناپیدا.....
نویسنده ویو
کوک دیگه نتونست تحمل کنه
ات همینطور زل زده بود بهونه و داشت سعی میکرد بغضشو کنترل کنه
کوک:.............
چطوره؟
شمام تعطیل شدین؟
ادامه پارت دوازدهم
کوک:اولا تو هم زنمی اونم حق نداشت اینطوری راجع بهت بگه
دوما من مادر ندیدم تو بچگیم الان از کجا پیداش شده هدا میدونه
ثانیا من قبلا بهت گفتم نه به بچه نیاز دارم نه به مادر
هروقت که اسم بچهدمیومد چشم ات پر از اشک میشد
کوک مثل همیشه منوجه این اتفاق شد و سریع ات رو بوس.ید
حین بوسی.دن اشک ات سراریز شد و کم کم ات به هق هق افتاد
کوک:هی هی گریه نکن
ات:هقققققق
کوک:مگه من مردم داری گریه میکنی
ات:یاااا هققق(کوک رو زد)
کوک:ببین من زندم خب؟همه هم حالشون خوبه پس گریه نکن خب؟
ات:.......
کوک:اگه گریه کنی منم گریم میگیره هااا
ات:........
کوک:اصلا قلقلکت میدمااا
ات:.........
کوک دست به کار شد و ات رو رو زمین خوابوند و شروع کرد به قلقلک دادنش
(منحرفای پیج........ضایع شدید؟🤨🤣)
ات گریشو جایگزین خنده کرد
خنده هایی که صداهاش به سقف میرسید
اما....این خنده ها تا کی قراره ادامه داشته باشه؟
آرامش قبل توفان؟
کی میدونه......
زمان همه چیز رو مشخص میکنه
برگردیم به داستان
کوک کم کم بس کرد
یه لحظه با دیدن چشمای قرمز شده ی ات غم عجیبی رو احساس کرد
چشمای ات......یه طور خاصی بود......حتی وقتی داشت میخندید.....انگار همهی بار های دنیا رو دوش اون بود.......ولی اون دختر خیلی قویه......
کوک:میای بریم حموم؟من موهای تورو میشورم تو موهای من....خب؟
ات:تو نمیتونی موهای منو بشوری
کوک:حالا بیا بریم دیگه باشه؟
ات:مطمئن نیستم
هرجور بود کوک ات رو راضی کرد و برد تو حموم
ات داشت موهای جونگ کوک رو میشست که کوک یه نگاه به ات کرد و گفت
کوک:تو که راضی نمیشدی.....چیشد که الان نیشت تا بناگوش بازه شیطوون؟
ات:😅😅شستن موهای کوتاه خیلی حال میده
خلاصه رفتن حم م و برگشتن(منحرف نشو)بعدش رفتن فیلم دیدن
نویسنده ویو
چند رو گذشت
مادر کوک تقریبا هر روز میرفت اونجا واعصاب اون دو نفرو خورد میکرد و بر میگشت
دو روز گذشت اما خبری از اون نشد و نیومد
۲ سپتامبر ۲۰۲۱ بود
بعد از ۳ روز مادر کوک دوباره برگشت
ات:یادت نره ازش معذرت خواهی کنی(نگران)
کوک:اینکارو نمیکنم
ات:یااا کوک_(حرفش با اومدن مادر کوک قطع شد)
خیلی عصبی بود
یونی(خواهر کوک) و ابا سعی داشتن جلوشو بگیرن اما تو کارشون خیلی موفق نبودن
÷:چرا بهم دروغ گفتی زنیکه****(داد)
(کسایی که از اول باهام بودن میدونن * یعنی فحش های فانوسی)
÷:چرا دروغ گفتی که مشکل پسرمه هااان؟چرا نگفتی تقصیر خودته؟
چیه چرا ساکتی؟ا ن موقع هم میدونستی مشکل از توعه نه؟
همون روزی که هی میگفتی نه بچه زوده و اینا؟میدونستی نه؟یه حسابی ازت برسم که اون سرش ناپیدا.....
نویسنده ویو
کوک دیگه نتونست تحمل کنه
ات همینطور زل زده بود بهونه و داشت سعی میکرد بغضشو کنترل کنه
کوک:.............
چطوره؟
شمام تعطیل شدین؟
۵.۵k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.