رمان بغلی من
رمان بغلی من
پارت ۱۲۹و۱۳۰
ارسلان: یه لحظه احساس کردم قلبم نمیزنه چایی و از تو سینی بر داشتم و تشکر کردم چایی و گردوندم و نشستم پیش یاشار که مادر ارسلان شروع کرد به حرف زدن و من زیر چشمی خیره ارسلان بودم
ارسلان:علی همش در گوشم از دیانا تعریف میکرد اخم کردم و رو بهش گفتم میخوای تو بری بگیریش
علی:آخه دایی خیلی خوشگله قیافش خیلی بانمکه
ارسلان: بچه پرو
علی:دایی جوت عصبی نشو دیگه ای کاش یه آجی داشت که هم سن من بود
ارسلان: بچه خجالت بکش هنوز دهنت بو شیر میده میخوای زن بگیری الحق که خون اون رضا تو رگته
علی:من میرم پیشش میشینم شاید منو بیشتر پسندید
ارسلان: انرنجم و کبودم به رضا بیا اینم از بچه بزرگ کردنت
رضا: دست پرورده ی منه
علی:من میرم پیشش
ارسلان: پیشین بچه
علی:نمیخوام
ارسلان: علی علی
علي: رفتم کنارش نشستم
دیانا: با دیدن پسر کوچولویی جلوم حواسم و از ارسلان گرفتم اومد نزدیکم و کنارم نشست با لحن بچه گونه اش گفت سلام زندایی
دیانا: بغلش کردم و رو پام نشوندم دستش به موهای خوشحالتش کشیدم چقدر شما قشنگی
علی:به داییم رفتم شما هم قشنگی
دیانا: داییت که خیلی خوشگله کمی که باهاش حرف زدم بلند شد و رفت پیش ارسلان دوباره در گوش هم پیچ پچ کردن
ارسلان: دستمو اوردم و بالا و به بهونه مو درست کردن دستمو جلو چشام گرفتم و چشمکی بهش زدم
دیانا: خدا رو شکر که کسی حواسش به ما نبود منم چشمکی بهش زدم که ادای غش کردن در آورد لب گزیدم و سر پایین انداختم
ارسلان: بعد از کلی حرف بالاخره راضی شدن ما بریم تو اتاق حرف بزنیم
سلام سلام خوشگلا خوبید بعد مدت ها پارت
۱۸ تا پارت هدیه به دلیل ۵۴۰ تاییشدنمون ۵۵۰ تایی بشیم ۱۸ تا پارت هدیه میدم
بریم برای ۵۵۰ تاییشدنمون 🥰🥰
۵۴۰ تاییشدنمون مبارک 🫶🥹
پارت ۱۲۹و۱۳۰
ارسلان: یه لحظه احساس کردم قلبم نمیزنه چایی و از تو سینی بر داشتم و تشکر کردم چایی و گردوندم و نشستم پیش یاشار که مادر ارسلان شروع کرد به حرف زدن و من زیر چشمی خیره ارسلان بودم
ارسلان:علی همش در گوشم از دیانا تعریف میکرد اخم کردم و رو بهش گفتم میخوای تو بری بگیریش
علی:آخه دایی خیلی خوشگله قیافش خیلی بانمکه
ارسلان: بچه پرو
علی:دایی جوت عصبی نشو دیگه ای کاش یه آجی داشت که هم سن من بود
ارسلان: بچه خجالت بکش هنوز دهنت بو شیر میده میخوای زن بگیری الحق که خون اون رضا تو رگته
علی:من میرم پیشش میشینم شاید منو بیشتر پسندید
ارسلان: انرنجم و کبودم به رضا بیا اینم از بچه بزرگ کردنت
رضا: دست پرورده ی منه
علی:من میرم پیشش
ارسلان: پیشین بچه
علی:نمیخوام
ارسلان: علی علی
علي: رفتم کنارش نشستم
دیانا: با دیدن پسر کوچولویی جلوم حواسم و از ارسلان گرفتم اومد نزدیکم و کنارم نشست با لحن بچه گونه اش گفت سلام زندایی
دیانا: بغلش کردم و رو پام نشوندم دستش به موهای خوشحالتش کشیدم چقدر شما قشنگی
علی:به داییم رفتم شما هم قشنگی
دیانا: داییت که خیلی خوشگله کمی که باهاش حرف زدم بلند شد و رفت پیش ارسلان دوباره در گوش هم پیچ پچ کردن
ارسلان: دستمو اوردم و بالا و به بهونه مو درست کردن دستمو جلو چشام گرفتم و چشمکی بهش زدم
دیانا: خدا رو شکر که کسی حواسش به ما نبود منم چشمکی بهش زدم که ادای غش کردن در آورد لب گزیدم و سر پایین انداختم
ارسلان: بعد از کلی حرف بالاخره راضی شدن ما بریم تو اتاق حرف بزنیم
سلام سلام خوشگلا خوبید بعد مدت ها پارت
۱۸ تا پارت هدیه به دلیل ۵۴۰ تاییشدنمون ۵۵۰ تایی بشیم ۱۸ تا پارت هدیه میدم
بریم برای ۵۵۰ تاییشدنمون 🥰🥰
۵۴۰ تاییشدنمون مبارک 🫶🥹
- ۲۰۶
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط