می گفت:" باید دستم را می گرفت و نگهم می داشت. باید آرامم
میگفت:" باید دستم را میگرفت و نگهم میداشت. باید آرامم میکرد و در گوشم میخواند درست میشود. من که به او مهلت داده بودم، من که داشتم آرام آرام میرفتم ... چرا دستم را نکشید؟ چرا نگفت بمان ؟ چرا ندید که دوستش دارم ؟ من که گفته بودم زمین و زمان را به هم میریزم برای داشتنش. پس حواسش کجا بود ؟"
شکرِ بیشتری در قهوه اش ریخت و تند تند هم میزد. چشمم افتاد به حلقه ی توی دستش. متوجه نگاهم شد. سعی کردم نگاهم را بدزدم اما دیر شده بود. گفت : " این که او نیست. این یکی دیگر است. ده سال از نداشتنِ او میگذرد. ده سال از وقتی که فهمیدم همه ی دوست داشتناش حرف است و دروغ میگذرد. میدانی ؟ حواسش نبود. یعنی نمیخواست که حواسش باشد. آدم که با یک بیحواس به جایی نمیرسد. دوست داشتنم روی زمین افتاده بود. نه خم میشد که بردارد و خاکش را بگیرد نه میگذاشت خودم بردارم. مدام به او گفتم بردار و گردش را بگیر، اما حواس نداشت. دستِ آخر خودم برداشتمش .. و رفتم. دل کندم. کنار گذاشتم. به گمانم تازه فهمید چه شده. تازه فهمید کجای قصه باران گرفته بود و او خیس نشده بود... اما من دیگر رفته بودم. حالا هم ده سال میگذرد و به داشتنِ آدمِ دیگری مشغولم. شاید بینمان عشق نباشد اما دوست داشتنش میارزد ، آغوشش میارزد به هزار دوستت دارمی که حواسش نیست.
این ها را گفتم فکر نکنی هنوز دلم جا مانده ! فکر نکنی غصه ی نداشتنش را میخورم. چند دقیقه پیش که اتفاقی دیدمش یادم افتاد چقدر نمیخواهمش و تا به حال کسی این چنین عمیق از چشمم نیفتاده بود! حالا هم دیگر مهم نیست چه بر سرِ دوست داشتنش آورده، وقتی آن جا که باید؛ دستِ ماندنم را نگرفت ...
این ها را گفتم که بدانی باید حواست باشد وگرنه عشق همیشه و همه جا اتفاق نمیافتد ...
.
. #مریم_قهرمانلو
شکرِ بیشتری در قهوه اش ریخت و تند تند هم میزد. چشمم افتاد به حلقه ی توی دستش. متوجه نگاهم شد. سعی کردم نگاهم را بدزدم اما دیر شده بود. گفت : " این که او نیست. این یکی دیگر است. ده سال از نداشتنِ او میگذرد. ده سال از وقتی که فهمیدم همه ی دوست داشتناش حرف است و دروغ میگذرد. میدانی ؟ حواسش نبود. یعنی نمیخواست که حواسش باشد. آدم که با یک بیحواس به جایی نمیرسد. دوست داشتنم روی زمین افتاده بود. نه خم میشد که بردارد و خاکش را بگیرد نه میگذاشت خودم بردارم. مدام به او گفتم بردار و گردش را بگیر، اما حواس نداشت. دستِ آخر خودم برداشتمش .. و رفتم. دل کندم. کنار گذاشتم. به گمانم تازه فهمید چه شده. تازه فهمید کجای قصه باران گرفته بود و او خیس نشده بود... اما من دیگر رفته بودم. حالا هم ده سال میگذرد و به داشتنِ آدمِ دیگری مشغولم. شاید بینمان عشق نباشد اما دوست داشتنش میارزد ، آغوشش میارزد به هزار دوستت دارمی که حواسش نیست.
این ها را گفتم فکر نکنی هنوز دلم جا مانده ! فکر نکنی غصه ی نداشتنش را میخورم. چند دقیقه پیش که اتفاقی دیدمش یادم افتاد چقدر نمیخواهمش و تا به حال کسی این چنین عمیق از چشمم نیفتاده بود! حالا هم دیگر مهم نیست چه بر سرِ دوست داشتنش آورده، وقتی آن جا که باید؛ دستِ ماندنم را نگرفت ...
این ها را گفتم که بدانی باید حواست باشد وگرنه عشق همیشه و همه جا اتفاق نمیافتد ...
.
. #مریم_قهرمانلو
۲.۴k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.