the building infogyg پارت10
#the_building_infogyg #پارت10
(زبون نویسنده)
رویی شاخه درخت نشسته بود به پنج نفر نگاه میکرد چاقویی همیشه همراه داشت برداشت و رویی نوک شصتش حرکت میداد با خودش میگفت
*این پنج نفر یعنی کدومشونه؟چی داره اصلا تو وجودش؟ ولش کن مهم اینه که من میتونم پول وقدرت وشهرت خاندانمو برگردونم فقط کافیه این دوازه لعنتی باز بشه و دنیا ها یکی بشه!
خنده ایی شیطانی زد به عامل نفوذی که به دستش آورد بود پوزخندی زد وادامه داد
*خیلی زود اعتماد میکنی اما اون دوستت خیلی تیزه میفهمه بقیه فقط ادا درمیارن اون واقعا تونست درون منو فکر منو ببینه ازهمون روزاول که صدامو شناخت کم وبیش
***///***///***
رکسانا
من:هیع آچا بریم.دور.بزنیم ؟
آچا:آره واستا فقط
ودفترچه ای از تویی کیفش درآورد
آچا:بزنم بریمم
من:اون چیه؟
آچا:آه این نمیدونم تویی وسایلایی مادرم پیداکردم بنظر دفتر خاطره اس شاید چیزی پیدا کنم
من:میخوایی بگی یعنی
آچا:درسته شاید سرنخی چیزی پیدا کردم
من:پس بریم لب رودخونه من هم نقاشی بکشم هم تو دفتر رو بخونی
آچا:پس بزن بریم
رفتیم لب ساحل آچا همینجوریی لب شنی رودخونه دراز کشیدش منم دفترمو باز کردم.مشغول طراحی کردن شدم تو عمق نقاشی بودم
*جیییغغغ میدونستم میدونستم
به نقاشی به چیز اعظم رفته ام نگاه کردم و با چهره ای عصبی به آچا
آچا:ببخشید متاسفم متاسفم! بعداز این خواستی بزنیم بزن اما بیا
رفتم سمتش کنارش نشستم
من:خوب چیشدترزدی تونقاشیم.هوم؟
آچا:اهم خوب نگا کن گفتم اونروز رنگ ومردمک چشمای اون کوک گفتم تغییر کرد
من:خوب رنگ چشارو گفتیم چون توام تغییر میکنه باور میکنیم اما مردمک چشاتو نه اصلا
آچا:نمیدونم چرا اما تیکه اول دفترچه نیس نگاه کن از زمانی که من به دنیا اومدم شروع شده ببین
من:واقعا تو درس نمیخونی وگرنه شاگرد اول میشدی جایی چهارم
آچا:چیرو به چی ربط میدی بیا بگیر بخون منم تری رو که به نقاشیت زدم درست کنم
من:باشه دفتر رو بده
گرفت سمتم منم شروع کردم به خوندن
*امروز اولین روزیه که به دنیا اومد خیلی چهره زیبایی داشت رنگ چشماش مثل تو.دورنگ بود اما مردمک چشماش برعکس چشمایی گربه ای تو دایره بود این من
من؛امکانن ندارعععع
آچا:دیدی مادر منو که همتون قبول دارین دیدین دیدین اونم گفت مردمک گربه ای
من:میخوایی بگی پس ما باید مواظب اون پسره باشیم
آچا:توفقط منو باورداری رکسان نمیتونم به بقیه بگم خودتم خوب میدونی چرا اون از می.هی که خیلی زود اعتماد میکنه سوک هم اگه رنگ چشام نباشه اونم باور نمیکرد اما چشم جنگلی پنجاه پنجاه قبول میکنه اونم نه کامل
من:میگی چیکار کنیم؟؟
آچا:نمیدونم توچی فک میکنی
من:حواسمون باید بهش باشه تابفهمیم اون دقیقا چیه بعدم دختر رارو باهاش تنها نمیذاریم
(زبون نویسنده)
رویی شاخه درخت نشسته بود به پنج نفر نگاه میکرد چاقویی همیشه همراه داشت برداشت و رویی نوک شصتش حرکت میداد با خودش میگفت
*این پنج نفر یعنی کدومشونه؟چی داره اصلا تو وجودش؟ ولش کن مهم اینه که من میتونم پول وقدرت وشهرت خاندانمو برگردونم فقط کافیه این دوازه لعنتی باز بشه و دنیا ها یکی بشه!
خنده ایی شیطانی زد به عامل نفوذی که به دستش آورد بود پوزخندی زد وادامه داد
*خیلی زود اعتماد میکنی اما اون دوستت خیلی تیزه میفهمه بقیه فقط ادا درمیارن اون واقعا تونست درون منو فکر منو ببینه ازهمون روزاول که صدامو شناخت کم وبیش
***///***///***
رکسانا
من:هیع آچا بریم.دور.بزنیم ؟
آچا:آره واستا فقط
ودفترچه ای از تویی کیفش درآورد
آچا:بزنم بریمم
من:اون چیه؟
آچا:آه این نمیدونم تویی وسایلایی مادرم پیداکردم بنظر دفتر خاطره اس شاید چیزی پیدا کنم
من:میخوایی بگی یعنی
آچا:درسته شاید سرنخی چیزی پیدا کردم
من:پس بریم لب رودخونه من هم نقاشی بکشم هم تو دفتر رو بخونی
آچا:پس بزن بریم
رفتیم لب ساحل آچا همینجوریی لب شنی رودخونه دراز کشیدش منم دفترمو باز کردم.مشغول طراحی کردن شدم تو عمق نقاشی بودم
*جیییغغغ میدونستم میدونستم
به نقاشی به چیز اعظم رفته ام نگاه کردم و با چهره ای عصبی به آچا
آچا:ببخشید متاسفم متاسفم! بعداز این خواستی بزنیم بزن اما بیا
رفتم سمتش کنارش نشستم
من:خوب چیشدترزدی تونقاشیم.هوم؟
آچا:اهم خوب نگا کن گفتم اونروز رنگ ومردمک چشمای اون کوک گفتم تغییر کرد
من:خوب رنگ چشارو گفتیم چون توام تغییر میکنه باور میکنیم اما مردمک چشاتو نه اصلا
آچا:نمیدونم چرا اما تیکه اول دفترچه نیس نگاه کن از زمانی که من به دنیا اومدم شروع شده ببین
من:واقعا تو درس نمیخونی وگرنه شاگرد اول میشدی جایی چهارم
آچا:چیرو به چی ربط میدی بیا بگیر بخون منم تری رو که به نقاشیت زدم درست کنم
من:باشه دفتر رو بده
گرفت سمتم منم شروع کردم به خوندن
*امروز اولین روزیه که به دنیا اومد خیلی چهره زیبایی داشت رنگ چشماش مثل تو.دورنگ بود اما مردمک چشماش برعکس چشمایی گربه ای تو دایره بود این من
من؛امکانن ندارعععع
آچا:دیدی مادر منو که همتون قبول دارین دیدین دیدین اونم گفت مردمک گربه ای
من:میخوایی بگی پس ما باید مواظب اون پسره باشیم
آچا:توفقط منو باورداری رکسان نمیتونم به بقیه بگم خودتم خوب میدونی چرا اون از می.هی که خیلی زود اعتماد میکنه سوک هم اگه رنگ چشام نباشه اونم باور نمیکرد اما چشم جنگلی پنجاه پنجاه قبول میکنه اونم نه کامل
من:میگی چیکار کنیم؟؟
آچا:نمیدونم توچی فک میکنی
من:حواسمون باید بهش باشه تابفهمیم اون دقیقا چیه بعدم دختر رارو باهاش تنها نمیذاریم
۵.۲k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.