❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part48
اب دهنم رو قورت دادم: میگم...سیترا، راجب اون...
اخم غلیظی کرد و غرید: جرعت نکن دیگه راجب اون غلطی که کردی نه با من و نه با هیچکس دیگه ای حرف بزنی!
سرم رو انداختم پایین.پس هنوز دلخور بود که فهمیده بود میخام درمورد داغی که رو بدنش دیدم بپرسم.
از جام بلند شدم: شب بخیر.
جواب نداد و من به اتاقم رفتم.
تا صبح از فکر و خیال چشم روهم نزاشتم. سیترا وعده پول و قدرت بهم داده بود، درسته پول و قدرت داشتم اما این پول و قدرت به این همه مشغله فکری و نگرانی می ارزید؟!
اون موقعی که انگلستان بودم، با اینکه زندگی راحتی نداشتم اما تنها دغدغه ام این بود یه وعده غذای خوب بخورم و لباسای خوب بپوشم تا بتونم با یه نفر قرار بزارم، اما هیچکس سمت من نمی اومد چون همه میگفتن مادرم یه فاحشه است...
اهی کشیدم. اگه با پسرا ارتباط بیشتری داشتم انقدر زود وابسته تهیونگ نمیشدم. اما اون مرد خیلی جذاب بود و خیلی بهم اهمیت میداد، اصلا کسی بود که دلبسته اون چشمای کشیده مشکی نشه؟!
از سر و صدای بیرون فهمیدم همه بیدار شدن.
طبق قانونی که سیترا وضع کرده بود همه ساعت5صبح بیدار و کنار هم جمع میشدیم تا به کارامون برسیم.
با هیجان ناگهانی که سراغم اومده بود، سریع بلند شدم و لباسای فرم گروه، یعنی کت چرم مشکی، شلوار غواصی مشکی و بوت های پاشنه بلند مشکیم رو پوشیدم. موهای خرماییم رو دم اسبی بستم و خط چشم مشکی و رژ قرمز که نماد گروه بود رو، رو صورتم پیاده کردم.
به تصویر خودم تو آیینه خیره شدم. کم خوابیم باعث شده بود زیر چشمام یکم گود بشه، اما اونقدری خوب بودم که تهیونگ رو تحت تاثیر قرار بدم! ضربان قلبم و هیجانم برای دیدن دوباره تهیونگ خیلی بالا بود.
به سرعت از اتاقم زدم بیرون و پله ها رو طی کردم.
سیترا با لباسی مشابه لباس من تو سالن وایساده بود و با یونگی حرف میزد.
با دیدن یونگی نفسم حبس شد. اون...اون فاکر لعنتی موهاشو سفید کرده بود؟! محض رضای فاک رنگ سفید چطور انقدر بهش می اومد؟! با اون چشمای خمار و موهای سفید و پوست بلوریش دقیقا مثل یه ببر قطبی شده بود!
با صدای سیترا به خودم اومدم: جایی میری؟
به چشمای مات و بی روحش نگاه کردم: مگه نمیریم عمارت تهیونگ؟
سیترا اخم کرد و اومد سمتم: و کی گفته تو قراره بیای؟
با ناباوری بهش نزدیک شدم: خب...منم دوست دارم بیام.
سرش رو تکون داد: دیشب ثابت کردی هنوز اماده نیستی!
...ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part48
اب دهنم رو قورت دادم: میگم...سیترا، راجب اون...
اخم غلیظی کرد و غرید: جرعت نکن دیگه راجب اون غلطی که کردی نه با من و نه با هیچکس دیگه ای حرف بزنی!
سرم رو انداختم پایین.پس هنوز دلخور بود که فهمیده بود میخام درمورد داغی که رو بدنش دیدم بپرسم.
از جام بلند شدم: شب بخیر.
جواب نداد و من به اتاقم رفتم.
تا صبح از فکر و خیال چشم روهم نزاشتم. سیترا وعده پول و قدرت بهم داده بود، درسته پول و قدرت داشتم اما این پول و قدرت به این همه مشغله فکری و نگرانی می ارزید؟!
اون موقعی که انگلستان بودم، با اینکه زندگی راحتی نداشتم اما تنها دغدغه ام این بود یه وعده غذای خوب بخورم و لباسای خوب بپوشم تا بتونم با یه نفر قرار بزارم، اما هیچکس سمت من نمی اومد چون همه میگفتن مادرم یه فاحشه است...
اهی کشیدم. اگه با پسرا ارتباط بیشتری داشتم انقدر زود وابسته تهیونگ نمیشدم. اما اون مرد خیلی جذاب بود و خیلی بهم اهمیت میداد، اصلا کسی بود که دلبسته اون چشمای کشیده مشکی نشه؟!
از سر و صدای بیرون فهمیدم همه بیدار شدن.
طبق قانونی که سیترا وضع کرده بود همه ساعت5صبح بیدار و کنار هم جمع میشدیم تا به کارامون برسیم.
با هیجان ناگهانی که سراغم اومده بود، سریع بلند شدم و لباسای فرم گروه، یعنی کت چرم مشکی، شلوار غواصی مشکی و بوت های پاشنه بلند مشکیم رو پوشیدم. موهای خرماییم رو دم اسبی بستم و خط چشم مشکی و رژ قرمز که نماد گروه بود رو، رو صورتم پیاده کردم.
به تصویر خودم تو آیینه خیره شدم. کم خوابیم باعث شده بود زیر چشمام یکم گود بشه، اما اونقدری خوب بودم که تهیونگ رو تحت تاثیر قرار بدم! ضربان قلبم و هیجانم برای دیدن دوباره تهیونگ خیلی بالا بود.
به سرعت از اتاقم زدم بیرون و پله ها رو طی کردم.
سیترا با لباسی مشابه لباس من تو سالن وایساده بود و با یونگی حرف میزد.
با دیدن یونگی نفسم حبس شد. اون...اون فاکر لعنتی موهاشو سفید کرده بود؟! محض رضای فاک رنگ سفید چطور انقدر بهش می اومد؟! با اون چشمای خمار و موهای سفید و پوست بلوریش دقیقا مثل یه ببر قطبی شده بود!
با صدای سیترا به خودم اومدم: جایی میری؟
به چشمای مات و بی روحش نگاه کردم: مگه نمیریم عمارت تهیونگ؟
سیترا اخم کرد و اومد سمتم: و کی گفته تو قراره بیای؟
با ناباوری بهش نزدیک شدم: خب...منم دوست دارم بیام.
سرش رو تکون داد: دیشب ثابت کردی هنوز اماده نیستی!
...ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۵k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.