❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part49
یعنی نمیخاست منو با خودش ببره؟ من میخواستم تهیونگ رو ببینم، من میخواستم جونگکوک رو ببینم... محض رضای مسیح این حق من نیست...
رفتم سمت سیترا و دستش رو گرفتم: منو ببر لطفا.
تند نگاهم کرد: برای چی میخای بیای؟ برای دیدن اون تهیونگ حرومی؟
سرم رو تکون دادم: میخام جئون رو ببینم، میخام کسی رو که ازش متنفری ببینم.
لارا نزدیک شد: بهتره بمونی پیش لیسا و تمرین کنی.
برگشتم سمتش و غریدم: تو یکی خفه شوو، من با سیترا میرم!
همه اولین بار بود که منو عصبی میدیدن.
سیترا ابروشو داد بالا: دلیل اشتیاقت رو درک نمیکنم.
ـــ اون با ما میاد.
همه برگشتیم سمت یونگی که با سردی ما رو نگاه میکرد.
لبخند اومد رو لبم و رفتم سمتش: ممنونم آلفای اعظم.
سیترا پوفی کشید:فقط به خاطر یونگی، راه بیفتین.
از عمارت زدیم بیرون و دنی در ماشین رو برامون باز کرد.
اینبار فقط من،لارا و سیترا بودیم و یونگی هم همراهیمون میکرد.
سعی داشتم مسیر عمارت تهیونگ رو یاد بگیرم اما بیفایده بود چون من اصلا سئول رو نمیشناختم.
هرچی به مقصد نزدیک تر میشدیم،نقره ای چشمای سیترا مات تر و فکش منقبض تر میشد.چشمای مات خاکستریش نشون میداد فکرای خوبی تو سرش نیست!
با توقف ماشین،همه پیاده شدیم.
با دیدن عمارت عمارت عظیم و اشرافی مرمری رنگ تعجب کردم.اگه تهیونگ مافیای قوی نبود،چطور این عمارت رو داشت؟!
نگهبان ها به محض دیدن سیترا در رو باز کردن و تا کمر خم شدن.
دنبال سیترا از مسیر سنگ فرش شده گذشتیم و خدمتکار در سالن عمارت رو برامون باز کرد.
به محض ورودمون جیمین و هوسوک به استقبالمون اومدن.
جیمین: خوش اومدین آلفاجم.
هوسوک: جناب مین خوش اومدین.
سیترا با سردی گفت: رئیستون کجاست؟
ـــ همینجام آلفاجم.
با شنیدن صدای بم تهیونگ قلبم ضربان گرفت و به پایین اومدنش از پله ها نگاه کردم.
یه تیشرت مشکی و یه شلوار راحتی تنش بود. حتی با این لباسای ساده هم خیلی جذاب به نظر میرسید!
تهیونگ:به خاطر تاخیر متاسفم باید پانسمان کتفم رو عوض میکردم.
یونگی پوزخند زد:دست بردار کیم اون فقط یه خراش بود!
تهیونگ خندید:خیله خب،حالا چرا انقدر بداخلاق؟
سیترا:دیشب پول رو دریافت کردی،حالا باید محموله رو تحویل بدی!
تهیونگ پوزخند زد:به جئون میگی محموله؟
نگاهش به من افتاد:حالت چطوره بیب؟
لبم رو گاز گرفتم:خوبم.
سیترابااخم غرید: از انتظار متنفرم!
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part49
یعنی نمیخاست منو با خودش ببره؟ من میخواستم تهیونگ رو ببینم، من میخواستم جونگکوک رو ببینم... محض رضای مسیح این حق من نیست...
رفتم سمت سیترا و دستش رو گرفتم: منو ببر لطفا.
تند نگاهم کرد: برای چی میخای بیای؟ برای دیدن اون تهیونگ حرومی؟
سرم رو تکون دادم: میخام جئون رو ببینم، میخام کسی رو که ازش متنفری ببینم.
لارا نزدیک شد: بهتره بمونی پیش لیسا و تمرین کنی.
برگشتم سمتش و غریدم: تو یکی خفه شوو، من با سیترا میرم!
همه اولین بار بود که منو عصبی میدیدن.
سیترا ابروشو داد بالا: دلیل اشتیاقت رو درک نمیکنم.
ـــ اون با ما میاد.
همه برگشتیم سمت یونگی که با سردی ما رو نگاه میکرد.
لبخند اومد رو لبم و رفتم سمتش: ممنونم آلفای اعظم.
سیترا پوفی کشید:فقط به خاطر یونگی، راه بیفتین.
از عمارت زدیم بیرون و دنی در ماشین رو برامون باز کرد.
اینبار فقط من،لارا و سیترا بودیم و یونگی هم همراهیمون میکرد.
سعی داشتم مسیر عمارت تهیونگ رو یاد بگیرم اما بیفایده بود چون من اصلا سئول رو نمیشناختم.
هرچی به مقصد نزدیک تر میشدیم،نقره ای چشمای سیترا مات تر و فکش منقبض تر میشد.چشمای مات خاکستریش نشون میداد فکرای خوبی تو سرش نیست!
با توقف ماشین،همه پیاده شدیم.
با دیدن عمارت عمارت عظیم و اشرافی مرمری رنگ تعجب کردم.اگه تهیونگ مافیای قوی نبود،چطور این عمارت رو داشت؟!
نگهبان ها به محض دیدن سیترا در رو باز کردن و تا کمر خم شدن.
دنبال سیترا از مسیر سنگ فرش شده گذشتیم و خدمتکار در سالن عمارت رو برامون باز کرد.
به محض ورودمون جیمین و هوسوک به استقبالمون اومدن.
جیمین: خوش اومدین آلفاجم.
هوسوک: جناب مین خوش اومدین.
سیترا با سردی گفت: رئیستون کجاست؟
ـــ همینجام آلفاجم.
با شنیدن صدای بم تهیونگ قلبم ضربان گرفت و به پایین اومدنش از پله ها نگاه کردم.
یه تیشرت مشکی و یه شلوار راحتی تنش بود. حتی با این لباسای ساده هم خیلی جذاب به نظر میرسید!
تهیونگ:به خاطر تاخیر متاسفم باید پانسمان کتفم رو عوض میکردم.
یونگی پوزخند زد:دست بردار کیم اون فقط یه خراش بود!
تهیونگ خندید:خیله خب،حالا چرا انقدر بداخلاق؟
سیترا:دیشب پول رو دریافت کردی،حالا باید محموله رو تحویل بدی!
تهیونگ پوزخند زد:به جئون میگی محموله؟
نگاهش به من افتاد:حالت چطوره بیب؟
لبم رو گاز گرفتم:خوبم.
سیترابااخم غرید: از انتظار متنفرم!
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۸k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.