پارت ۱۰۲ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۰۲ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو :
شونه امو محکم به شونه اش زدم و راه افتادم.
دستمو کشید. برزخی نگاش کردم اما از چشمای اون خون می چکید!
نفس عصبی کشید و گفت:
_باید معلوم بشه من نمی تونم از کنار این مسئله ی مهم به راحتی رد شم،چطور ممکنه تو دختر بابای من باشی و بابا بزرگ به من بگه اولین نوه اشم،چطور ممکنه تو اسمت جز وارثا ی بابام نباشه؟
ادامه داد:
_اما چشمای تو دروغ نمیگه چشمای تو انگار مهر بابامو داره انگار دارم تو چشمای تو خودمو می بینم!همه همیشه می گفتن من شبیه بابامم و مهر مامانمم همرامه اما تو کپ بابامی ، تو و این صداقت و لرزش تنت درست مثه لرزش تن منه که نمی تونم با همچین حقیقتی کنار بیام..چطور می تونی انقدر ساده از کنارش بگذری و خودتو گول بزنی که داره برام بازی می کنه؟
دستشو پس زدم.
_بس کن بس کن بس!
دستمو گذاشتم روی سرم و فریاد زدم:
_نگو بابا ..! بابای من فقط بابای یه نفره اونم آهوی وحشی اش..این چرتو پرتا چیه که داری می بافی؟ اگه پول گرفتی که خودم ده برابرشو بت میدم فقط برو و نذار ذهنیت ۲۵سال عمر من بهم بریزه..!
اخم کرد و گفت:
_۲۵سال؟یعنی مامان تو زن اول بابامه؟چطور ممکنه..من احتمال دادم تو از من بچه تر باشی یعنی من اولین دختر بابام نیستم؟
چقدر نفهم بود!
دستمو گذاشتم روی دلم.
احساس تهوع شدید داشتم صداش زیادی رو مخم بود:
_حرف بزن بگو که بفهمیم هر دومون قضیه از چه قراره!
دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم سمت جدول.
همه ی حرفایی که شنیده بودم رو بالا آوردم.
تمام وجودم از درد ناله می کرد.
تمام ذهنم قبر خودش را کنده و به انتظار مرگ اعتقاداتش نشسته بود!
مرگِ تمام روز های خوش آفتابی؛و حالا هوا ابریست!
نه نم باران؛بلکه تگرگ در روزی که سیل خانه های ما را ویران کرده و با خودش برده !
صدای نگرانشو از پشت سرم شنیدم.
_چیشدی؟چی بود اسمت آها آهو خانم حالت خوبه؟
کاش دهانش را می بست!
زمزمه کردم:
_کاش دو دقیقه ساکت بمونی تا بتونم نفس بکشم.
اول کمی متعجب و بعد خجالت کشید و بقول معروف زیپ دهانش رو بست.
نفس کشیدم.
رفتم سمت آب خوری.
مثل دم هر جا که می رفتم پشت سرم می اومد.
صورتمو شستم و خنکی آب باعث شد حالم بهتر بشه.
دستی به شونه ام خورد،برگشتم و دیدم یه دستمال کاغدی جلوم گرفته.
دستمالو ازش گرفتم و تشکری زیر لب کردم.
_حالت خوبه؟
خنثی نگاش کردم.
بدون هیچ حرفی راه افتادم اونم همچنان مثل دم من به دنبال من!
ای کاش میمردمو انقدر سوال نداشتم از زندگیِ تا ۱۵ دقیقه پیشم،که خوب و آرومم بود!
تلفنم زنگ خورد قطعش کردم و گوشیو گذاشتم رو حالت پرواز.
نشستم روی نیمکت،به روبه رو خیره شدم و موزیک داره بارون میزنه نم نم (مهراد جم-هواییتم)رو گذاشتم.
حضورشو کنارم احساس کردم.
با خواننده همرامی کردم و چشمامو بستم.
آهو :
شونه امو محکم به شونه اش زدم و راه افتادم.
دستمو کشید. برزخی نگاش کردم اما از چشمای اون خون می چکید!
نفس عصبی کشید و گفت:
_باید معلوم بشه من نمی تونم از کنار این مسئله ی مهم به راحتی رد شم،چطور ممکنه تو دختر بابای من باشی و بابا بزرگ به من بگه اولین نوه اشم،چطور ممکنه تو اسمت جز وارثا ی بابام نباشه؟
ادامه داد:
_اما چشمای تو دروغ نمیگه چشمای تو انگار مهر بابامو داره انگار دارم تو چشمای تو خودمو می بینم!همه همیشه می گفتن من شبیه بابامم و مهر مامانمم همرامه اما تو کپ بابامی ، تو و این صداقت و لرزش تنت درست مثه لرزش تن منه که نمی تونم با همچین حقیقتی کنار بیام..چطور می تونی انقدر ساده از کنارش بگذری و خودتو گول بزنی که داره برام بازی می کنه؟
دستشو پس زدم.
_بس کن بس کن بس!
دستمو گذاشتم روی سرم و فریاد زدم:
_نگو بابا ..! بابای من فقط بابای یه نفره اونم آهوی وحشی اش..این چرتو پرتا چیه که داری می بافی؟ اگه پول گرفتی که خودم ده برابرشو بت میدم فقط برو و نذار ذهنیت ۲۵سال عمر من بهم بریزه..!
اخم کرد و گفت:
_۲۵سال؟یعنی مامان تو زن اول بابامه؟چطور ممکنه..من احتمال دادم تو از من بچه تر باشی یعنی من اولین دختر بابام نیستم؟
چقدر نفهم بود!
دستمو گذاشتم روی دلم.
احساس تهوع شدید داشتم صداش زیادی رو مخم بود:
_حرف بزن بگو که بفهمیم هر دومون قضیه از چه قراره!
دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم سمت جدول.
همه ی حرفایی که شنیده بودم رو بالا آوردم.
تمام وجودم از درد ناله می کرد.
تمام ذهنم قبر خودش را کنده و به انتظار مرگ اعتقاداتش نشسته بود!
مرگِ تمام روز های خوش آفتابی؛و حالا هوا ابریست!
نه نم باران؛بلکه تگرگ در روزی که سیل خانه های ما را ویران کرده و با خودش برده !
صدای نگرانشو از پشت سرم شنیدم.
_چیشدی؟چی بود اسمت آها آهو خانم حالت خوبه؟
کاش دهانش را می بست!
زمزمه کردم:
_کاش دو دقیقه ساکت بمونی تا بتونم نفس بکشم.
اول کمی متعجب و بعد خجالت کشید و بقول معروف زیپ دهانش رو بست.
نفس کشیدم.
رفتم سمت آب خوری.
مثل دم هر جا که می رفتم پشت سرم می اومد.
صورتمو شستم و خنکی آب باعث شد حالم بهتر بشه.
دستی به شونه ام خورد،برگشتم و دیدم یه دستمال کاغدی جلوم گرفته.
دستمالو ازش گرفتم و تشکری زیر لب کردم.
_حالت خوبه؟
خنثی نگاش کردم.
بدون هیچ حرفی راه افتادم اونم همچنان مثل دم من به دنبال من!
ای کاش میمردمو انقدر سوال نداشتم از زندگیِ تا ۱۵ دقیقه پیشم،که خوب و آرومم بود!
تلفنم زنگ خورد قطعش کردم و گوشیو گذاشتم رو حالت پرواز.
نشستم روی نیمکت،به روبه رو خیره شدم و موزیک داره بارون میزنه نم نم (مهراد جم-هواییتم)رو گذاشتم.
حضورشو کنارم احساس کردم.
با خواننده همرامی کردم و چشمامو بستم.
۱۴۶.۸k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.