پارت ۱۰۳ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۰۳ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو:
دستشو گذاشت روی دستم.
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون.
بدون اینکه چشمامو باز کنم با تشر گفتم:
_اصلا حوصله ندارم فقط سکوت میخوام همین.
احساس کردم یه سرمای خاصی دستمو لمس کرد.
چشممو باز کردم .
برف!
نا خودآگاه دهن باز کردم و گفتم:
_پارسال این موقع ،آخرین روز دی ماه.. بابا اومد پیشمون. دستاش پر از پلاستیک های جور واجور بود خب منم خیلی دختر بابایی و در عین حال مغروری بودم .
یادم نمیاد هیچ وقت خودمو لوس کرده باشم واسش .
بابا با لبخند نگاهم کرد ولی من لبخند کمرنگی زدم درحالی که توی دلم کلی خدا خدا کردم توی اون پلاستیک ها یه کادو یا خوراکی واسه من باشه.
بابا همیشه از اینکه نمی دوییدم سمتشو با ذوق پلاستیکارو نمی گرفتم ناراحت می شد . نه اینکه بگه ها نه ، ولی توی چشم قهوه ای رنگش کلی غم می نشست.
یه روز که ۷سالم بود یه حرفی زد بهم که تنم یخ کرد و برای اولین بار باورم نشد این آدم پدرمه!
برگشتم سمتش و گفتم:
_سردت که نیست؟
سرشو به نشانه ی نفی تکون داد و گفت:
_نه ادامه بده.
به روبه رو خیره شدم و گفتم:
_زمستونه برف و بارونه آی جون هر کی دوس داری بیای برگرد..
بعدم شروع کردم به خندیدن یه خنده ی پر از درد
شده از درد بخندی ؟ من در این خنده ی پر غصه مهارت دارم!
ادامه دادم.
_می دونی چی گفت؟بهم گفت کاش یکم شبیه اون دخترم بودی!
من ته دلم درد گرفت که دختر خوبی نیستم واسه بابام اما هرگز فکر نکردم اون دختری که گفت واقعیت داشته باشه!
نفسی کشیدم و گفتم:
_من تموم زندگیم توی دوری پدری گذشت که تا نوجوانیم از خوبی دختر به خیال خودم خیالیش می گفت اما از ۱۴ سالگیم به بعد همه چی عوض شد دیگه اسمی از اون دختر خیالی نیاورد و هرروز منو تشویق می کرد که تو باید دکتر بشی دختر بابا و من نتونستم آینده و آرزو ها مو بخاطر بابام بی خیال شم در نهایت رفتم هنرستان و تئاتر خوندم.
ناراحت شد اما بعد از چند ماه که برگشت خونه خبری از ناراحتیش نبود.
سالی ۴.۵ بار می دیدم پدری که بهترین تکیه گاه منو مادرم بود!
اما انگار تو هر شب کلی خوشبحالت بوده نه؟
برگشتم و نگاش کردم نفس عمیقی کشید و گفت:
_نه..بچه که بودم توی بغل بابام درحالی که دستم توی دستاش بود و قبلش قصه برام خونده بود خوابم می برد.
این تا وقتی بود که ۱۱.۱۲ سالم شه بعد از اون بابام یه آدم زورگوی بی احساس شد که به من هیچ اعتماد و اعتباری نداشت؛گاهی اوقات جوری با تنفر نگام می کرد که تمام بدنم از این همه تنفر به لرزه می افتاد!
چشماشو بست .
از جام بلند شدم و گفتم .
_فردا همین جا می بینمت.برا امروز کافیه دیگه کشش ندارم!اسمت چیه؟
از جاش بلند شد و دستشو دراز کرد.
_نیاز..
دستشو محکم فشردم و گفتم:
_آهو..
لبخند زد،لبخندی کم رنگ تر از لبخندش روی لبم نشوندم!
آهو:
دستشو گذاشت روی دستم.
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون.
بدون اینکه چشمامو باز کنم با تشر گفتم:
_اصلا حوصله ندارم فقط سکوت میخوام همین.
احساس کردم یه سرمای خاصی دستمو لمس کرد.
چشممو باز کردم .
برف!
نا خودآگاه دهن باز کردم و گفتم:
_پارسال این موقع ،آخرین روز دی ماه.. بابا اومد پیشمون. دستاش پر از پلاستیک های جور واجور بود خب منم خیلی دختر بابایی و در عین حال مغروری بودم .
یادم نمیاد هیچ وقت خودمو لوس کرده باشم واسش .
بابا با لبخند نگاهم کرد ولی من لبخند کمرنگی زدم درحالی که توی دلم کلی خدا خدا کردم توی اون پلاستیک ها یه کادو یا خوراکی واسه من باشه.
بابا همیشه از اینکه نمی دوییدم سمتشو با ذوق پلاستیکارو نمی گرفتم ناراحت می شد . نه اینکه بگه ها نه ، ولی توی چشم قهوه ای رنگش کلی غم می نشست.
یه روز که ۷سالم بود یه حرفی زد بهم که تنم یخ کرد و برای اولین بار باورم نشد این آدم پدرمه!
برگشتم سمتش و گفتم:
_سردت که نیست؟
سرشو به نشانه ی نفی تکون داد و گفت:
_نه ادامه بده.
به روبه رو خیره شدم و گفتم:
_زمستونه برف و بارونه آی جون هر کی دوس داری بیای برگرد..
بعدم شروع کردم به خندیدن یه خنده ی پر از درد
شده از درد بخندی ؟ من در این خنده ی پر غصه مهارت دارم!
ادامه دادم.
_می دونی چی گفت؟بهم گفت کاش یکم شبیه اون دخترم بودی!
من ته دلم درد گرفت که دختر خوبی نیستم واسه بابام اما هرگز فکر نکردم اون دختری که گفت واقعیت داشته باشه!
نفسی کشیدم و گفتم:
_من تموم زندگیم توی دوری پدری گذشت که تا نوجوانیم از خوبی دختر به خیال خودم خیالیش می گفت اما از ۱۴ سالگیم به بعد همه چی عوض شد دیگه اسمی از اون دختر خیالی نیاورد و هرروز منو تشویق می کرد که تو باید دکتر بشی دختر بابا و من نتونستم آینده و آرزو ها مو بخاطر بابام بی خیال شم در نهایت رفتم هنرستان و تئاتر خوندم.
ناراحت شد اما بعد از چند ماه که برگشت خونه خبری از ناراحتیش نبود.
سالی ۴.۵ بار می دیدم پدری که بهترین تکیه گاه منو مادرم بود!
اما انگار تو هر شب کلی خوشبحالت بوده نه؟
برگشتم و نگاش کردم نفس عمیقی کشید و گفت:
_نه..بچه که بودم توی بغل بابام درحالی که دستم توی دستاش بود و قبلش قصه برام خونده بود خوابم می برد.
این تا وقتی بود که ۱۱.۱۲ سالم شه بعد از اون بابام یه آدم زورگوی بی احساس شد که به من هیچ اعتماد و اعتباری نداشت؛گاهی اوقات جوری با تنفر نگام می کرد که تمام بدنم از این همه تنفر به لرزه می افتاد!
چشماشو بست .
از جام بلند شدم و گفتم .
_فردا همین جا می بینمت.برا امروز کافیه دیگه کشش ندارم!اسمت چیه؟
از جاش بلند شد و دستشو دراز کرد.
_نیاز..
دستشو محکم فشردم و گفتم:
_آهو..
لبخند زد،لبخندی کم رنگ تر از لبخندش روی لبم نشوندم!
۱۸۸.۲k
۳۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.