با دلهره اطرافم را نگاه کردم: زمان حال، هیچ چیز غیر از زم
با دلهره اطرافم را نگاه کردم: زمان حال، هیچ چیز غیر از زمان حال نبود. مبلهای سبک و سفت که در زمان حالشان فرو رفته بودند، یک میز، یک تخت خواب، یک کمد آیینه دار، و خودم. ماهیت واقعی زمان حال روشن می شد: این چیزی بود که حیات داشت، واقعیت داشت و تمام چیزهایی که در حال نبودند واقعیت نداشتند. گذشته هرگز وجود نداشته. هرگز. نه درون چیزها و نه حتا درون افکارم. درست است که از مدت ها پیش متوجه شدم گذشته ام از من گریخته است، ولی زمان حال در حکم بازنشستگی بود: این هم راه دیگری برای موجودیت بود، وضعیتی از سکون و تعطیلات. هر رویدادی وقتی نقشش را ایفا می کرد بسیار مودبانه خود را در جعبه ای گذاشته تبدیل به رویدادی افتخاری می کرد. ما برای تصور "هیچ" سخت دچار مشکل هستیم. حال می دانستم: همه چیز همانست که می نماید، اتفاق می افتد و پشت سر آن... دیگر هیچ....
#ژان_پل_سارتر
من کجا و این مالیخولیای عذاب، این عذاب بی پایان کجا؟
چه قدر... چند سال... چند قرن از جوانی خود فاصله گرفته ام؟ چند قرن؟
#ژان_پل_سارتر
من کجا و این مالیخولیای عذاب، این عذاب بی پایان کجا؟
چه قدر... چند سال... چند قرن از جوانی خود فاصله گرفته ام؟ چند قرن؟
۲.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.