چشمای قشنگ تو
#part105
چشمای قشنگ تو✨
دیانا:مامانن
مهناز:جونم
دیانا: میگم من یکم زود تر میرم بالا پیش مهشاد قول دادم پیشش. باشــم
مهناز:باشه مامان جان برو فقط چیزی بهـــــش نگــیــــااا
دیانا:چـــــــــــشـــــــــــم
مهناز:افرین مامان جان برو مام تا ۱۰دقیقه دیگ میام
دیانا:اها باشه دیر نکنینا
محراب:نــــــــه نمیکنیم
ارش:برو دخترم منتظره
دیانا:چشم بابایی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیانا:مهشادد مهشاددد
مهشاد:بله
دیانا:من اومدممم
مهشاد:خوش اومدیی
دیانا:چتههه
مهشاد:چی هیچی
دیانا:مشخصه کاملاا انگار کشتی هات غرق شدن پاشو ببینم الان میان
مهشاد: ت ع کجا میدونی الان میان
دیانا:خب ام چیزه دیگ معلومه دیگ الانا میان
مهشاد:هعییی
مهتا:دیانا جان خوش اومدی
دیانا:ممنون زن عمو
مهتا:پاشید شما برید اشپزخونه هروفت صداتون کردم کمک مهشاد کن چایی بریزه بیاره خودش ک گوش نمیده پاشید ـ
دیانا: چشم حتمااا
مهشاد پاشوووو
مهشاد: پانمیشم
دیانا:تروخدا ی امشبو لج نکن واگرن ن من ن ت
مهشاد:بــــاشــــــه ـ
دیانا:افرین پاشو
مهشاد:بمونیم اتاق موقع چایی ریختن. میریم اشپز خونه دیگ
مهتا:اره اینم خونه
دینگ دینگگگ ـ
مهتا:اومدن
مهشاد:هوففف
دیانا پاشو درو ببند
دیانا:اوک
مهشاد:دیانا
دیانا:جونم؟
مهشاد:میگم ب نظرت کیه
دیانا:کی کیه
مهشاد:خاستگاره دیگ
دیانا:اها نمیدونم حالا میری میبینیش دیگههه
مهشاد: هــــــعـعـعـی
دیانا:کوفففف
مهتا:دخترم چایی رو بیاررر
دیانا:جیغغغ پاشو مهشاددد
مهشاد:بریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیانا:اینم از اخریششش چه چایی خوش رنگیهههه به به
مهشاد:اومم
دیانا:بیا این سینیو بگیر ببر
مهشاد:هعب باشع
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#مهشاد
سینیه چایی دستم بود یعنی خایتگارا کی میتونن باشنن هوف صلواتی زیر لب فرستادم و وارد پذیرایی شدمم که با دیدن محراب و خانودش خشکم زددد یعنیی یعنی الان محراب اومده خاستگاریم وایییی
مهناز:سلام عروس قشنگم
مهشاد:سـ. لـ. ا. م
بعد پخش کردن چایی ها از بزرگتر ها پیش مبلی که کنار مامان بود نشستم
چشمای قشنگ تو✨
دیانا:مامانن
مهناز:جونم
دیانا: میگم من یکم زود تر میرم بالا پیش مهشاد قول دادم پیشش. باشــم
مهناز:باشه مامان جان برو فقط چیزی بهـــــش نگــیــــااا
دیانا:چـــــــــــشـــــــــــم
مهناز:افرین مامان جان برو مام تا ۱۰دقیقه دیگ میام
دیانا:اها باشه دیر نکنینا
محراب:نــــــــه نمیکنیم
ارش:برو دخترم منتظره
دیانا:چشم بابایی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیانا:مهشادد مهشاددد
مهشاد:بله
دیانا:من اومدممم
مهشاد:خوش اومدیی
دیانا:چتههه
مهشاد:چی هیچی
دیانا:مشخصه کاملاا انگار کشتی هات غرق شدن پاشو ببینم الان میان
مهشاد: ت ع کجا میدونی الان میان
دیانا:خب ام چیزه دیگ معلومه دیگ الانا میان
مهشاد:هعییی
مهتا:دیانا جان خوش اومدی
دیانا:ممنون زن عمو
مهتا:پاشید شما برید اشپزخونه هروفت صداتون کردم کمک مهشاد کن چایی بریزه بیاره خودش ک گوش نمیده پاشید ـ
دیانا: چشم حتمااا
مهشاد پاشوووو
مهشاد: پانمیشم
دیانا:تروخدا ی امشبو لج نکن واگرن ن من ن ت
مهشاد:بــــاشــــــه ـ
دیانا:افرین پاشو
مهشاد:بمونیم اتاق موقع چایی ریختن. میریم اشپز خونه دیگ
مهتا:اره اینم خونه
دینگ دینگگگ ـ
مهتا:اومدن
مهشاد:هوففف
دیانا پاشو درو ببند
دیانا:اوک
مهشاد:دیانا
دیانا:جونم؟
مهشاد:میگم ب نظرت کیه
دیانا:کی کیه
مهشاد:خاستگاره دیگ
دیانا:اها نمیدونم حالا میری میبینیش دیگههه
مهشاد: هــــــعـعـعـی
دیانا:کوفففف
مهتا:دخترم چایی رو بیاررر
دیانا:جیغغغ پاشو مهشاددد
مهشاد:بریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیانا:اینم از اخریششش چه چایی خوش رنگیهههه به به
مهشاد:اومم
دیانا:بیا این سینیو بگیر ببر
مهشاد:هعب باشع
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#مهشاد
سینیه چایی دستم بود یعنی خایتگارا کی میتونن باشنن هوف صلواتی زیر لب فرستادم و وارد پذیرایی شدمم که با دیدن محراب و خانودش خشکم زددد یعنیی یعنی الان محراب اومده خاستگاریم وایییی
مهناز:سلام عروس قشنگم
مهشاد:سـ. لـ. ا. م
بعد پخش کردن چایی ها از بزرگتر ها پیش مبلی که کنار مامان بود نشستم
۳.۱k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.