تبهکارقهرمان

#تبهکار_قهرمان...
پارت 19
.
.
.
.
فکر نمی‌کنم!
جهارنا گفت : یاااا فکر منفی نکن تو میتونی دختر، ما بهت ایمان داریم.

این باعث خوشحالیم میشد اما من باید به بدترین شکل امتحانو خراب کنم شاید کلا منو از اینجا انداختن بیرون.

البته با این چهره ی جدیدم در دنیای بیرون هم جایی ندارم.
حداقل باید کاری کنم که قبول نشم؛ آره کاری نداره گند زدن تو امتحان...

در همین فکر ها بودم و زل زده بودم به لیوان شیر کاکائوم که بچه ها صبحانه ی شان را تمام کردن و جهارنا ناگهان دستم را کشید و از صندلی راحتم جدایم کرد.

گفت : حالا وقتشه این یک ساعت زمانی که داریم رو خوش بگذرونیم.

در اینجا که اسمش را گذاشتم خانه ی هیولا ها به در زیر زمین ساخته شده بشدت بزرگه و اگه بخوام تنهایی در اینجا قدم بزنم به راحتی گم می‌ شم.

من را همینجور به طرفی می برد که تاحالا در ان جا نرفتم در راه ریزپایم با هر قدمی که بر می‌داشتم جای قدمم رنگی به خود می‌گرفت و چند ثانیه ی دیگر ناپدید می‌شد.

و سقف پر از کریستال های رنگی بود انگار در یک قصر هستم.
می‌توانستم تمام روز را در اینجا بشینم و از زیبایی های اینجا لذت ببرم.

درحین رفتن که بودیم از جهارنا پرسیدم داریم کجا میریم؟.
جهارنا گفت : بهتر است کمی برای کلاس قانون اماده بشی و داریم میریم به مکان مورد علاقم میریم تا آنجا کمی تمرین کنیم.
بعد از چند مین پیاده روی بلاخره رو به روی کلی کریستال‌ ایستادیم، کریستال های بزرگ و بنفش رنگ بودند.

ناگهان جهارنا، دستی بر روی یکی از کریستال ها کشید و کریستال ها شروع به لرزیدن کردن و از هم دیگر فاصله گرفتن.

جهارنا گفت : بریم داخل.

وقتی به داخل رفتم آنجا افرادی بودن که سخت در حال تمرین کردن بودن.

در آن اتاق ابزارالاتی بود که هر کسی مبنا بر قدرتی که داشت از آن ها استفاده می‌کرد.


او من را برد به طرف دری شیشه ای و گفت : از آنجا که نمیدونیم قدرتت چیه بیا از سنگ شروع کنیم تا قدرتت را پیدا کنی..

وقتی داخل آن اتاقک شدیم در آنجا پر از سنگ های ریز و درشت بود.

ناگهان جهارنا با اسفاده از موهایش سنگی نسبتا بزرگ را برداشت و به من گفت : سعی کن تمام تمرکزت رو، روی سنگ بذاری و از عناصر استفاده کنی تا بتونی جلوی این سنگ را بگیری.

قبل از اینکه از او بپرسم عناصر دگر چیست او سنگ را به طرفم پرت کرد.
انقدری با شتاب بود که فرصت فرار کردن از آن سنگ را نداشتم و با قدرت به من برخورد کرد.

من در دیوار های شیشه ای برخورد کردم آن هم با قدرت زیاد اما شیشه حتی خَش هم بر نداشت.

آنقدر سرم گیج میرفت و درد میکرد که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و بر زمین افتادم.

مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
دیدگاه ها (۷)

#تبهکار_قهرمان..پارت 20....هیولایی که تماشاگر این اتفاق ها ب...

#تبهکار_قهرمان...پارت 21....اطراف را نگاه میکردم و دنبال بلن...

#تبهکار_قهرمان...پارت 18....پرسیدم که چرا تو آن ساندویچ را ا...

#تبهکار_قهرمان..پارت 17....جهارنا از دیوار های اتاقم با استف...

میدانی؟ همه ی اینها نقشه بود. تا روزی از تمام آن ستاره های ف...

ورق روشن وقت

𝐌𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲 🍷پارت : ۶ویو ا.تبعد از اینکه لانا رفت بیرون تا صورت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط