قسمت سوم

قسمت سوم:
که یه زمانی که حالش خیلی خراب بود با یه نفر دوست شده بود و امیدوار تر زندگی میکرد.
بیشتر که فکر کرد دید از زمانی که باهاش دوست شده بود همه چیز بهتر و بهتر شد اما چرا یهو همه چیز اینطور پیش رفت پیش خودش فکر کرد که من همچنان دوست تو بودم ولی چی شد واقعا؟!
خسته و آشفته به خدا گفت دوست خوبم خدا من که با تو دوست بودم چی شد پس چرا همه چی اینطور شده؟!
دیدگاه ها (۱)

قسمت چهارم:ادم قصه ما خیلی فک کرد و گفت ببین تا من با خدا دو...

قسمت پنجم:(پایانی)خیلی دلشکسته شد از اینکه با خدا چنین رفتار...

قسمت دوم:خیلی خسته و ناراحت و بشدت افسرده شده بود نمیدونست و...

قسمت اول :یه روزی یه نفر پیش خودش گفت من که این همه سختی کشی...

مرگ بی پایان پارت ۳۰

عاقبت شیخ هفتاد سالهای که عاشق یک دختر مسیحی شد!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط