دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_26

بعد از چند دقیقه وان آماده شد.
از حموم خارج شدم و رو به ارباب گفتم:
_وان آمده شد ارباب.
سری تکون داد به سمت حموم رفت، با خجالت سرم رو انداختم‌ پایین بی‌حیا لخت جلوم راه می‌رفت.
با همون سر پایین گفتم:
_ارباب من می‌تونم برم؟
_برو.
از پشت دهن کجی بهش کردم که با یهویی برگشتنش چشم‌هام گرد شد.
تو همون حالت با چشم‌های گرد و دهن کج بهش زل زدم.
یکم با تمسخر نگاهم کرد و با تکون دادن سری از تأسف وارد حموم شد.
با حرص نگاهی به در حموم انداختم و زیر لب گفتم:
_برای خودت تأسف بخور مغرور خوشگل.
از حرف خودم خنده‌ام گرفت هم بهش فحش می‌دادم هم تعریف می‌کردم.
سریع بعد از مرتب کردن تختش از اتاق خارج شدم، گوریل چه تخت بزرگی داشت ده نفر روش جا می‌شدن.
شونه‌ای بالا انداختم‌، دارندگی و برازندگی.
وارد آشپزخونه که شدم باز نگاه پر نفرت شقایق رو روی خودم حس کردم.
ولی بهش محل ندادم، اینجوری بیشتر می‌سوخت.
کنار نیکا که نشستم مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_چرا اینقدر دیر کردی.
لب برچیدم و گفتم:
_ارباب دیر بیدار شدن.
سری تکون داد و دوباره مشغول تمیز کردن عدس‌های جلوش شد.
با شنیدن صدای شقایق حس کردم رنگ نیکا پرید.
_آقا امیر اومدن.
نیکا با صدایی که سعی می‌کرد لرزشی نداشته باشه گفت:
_با کیه؟
شقایق شونه‌‌ای بالا انداخت و گفت:
_تنها بود فکر کنم.
لبخند دلنشینی رو لب نیکا نشست.
تقریباً یه چیزهایی متوجه شده بودم!
ولی از ته دل دعا می‌کردم اشتباه باشه.
دیدگاه ها (۱)

دلبر کوچولو#PART_27•غرق تو افکارم به نیکا زل زده بودم که با ...

دلبر کوچولو#PART_28مات و مبهوت نگاهش کردم، رسماً هنگ کرده بو...

پست ارسلان ببخشید دیر شد

پست یوتیوب عرفان

فرار من

رمان بغلی من پارت ۳۲دیانا: دنیا رو سرم خراب شد دکتر منو با ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط