"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۷
"ویو نادیا"
وقتی ناهارو خوردیم.
تهیونگ به جیمین گفت
ته: خب دیگه برو ...
جیمین: به تو چه؟
ته: خونه منه...
جیمین: پس نادیا میاد خونه من...
ته: اینو باش ، تو همونی که هر روز خدا با نادیا جنگ و دعوا داشتی...
جیمین: به کوری چشم حسود الان خوبیم،در ضمن هیمنجا میمونم،بعضیا از پس اینکه از نادیا مراقبت کنن ندان، میدونی فرار میکنن....
ته: تو داستان و میدونییی پس این بچه بازیا چیه؟
جیمین: دیگه هر چی...
وای اینا نمیخوان بس کنن
یه دفعه با جیغ گفتم:
_ ایی بچم......
تهمین:چیشدد
دستم و دور خودم پیچیدم و از جا بلند شدم....
نادیا: ای اییی....من میرم بالا...شمام دعوا نکنیدد...باعث استرسم میشید
ته: دیدی؟
جیمیم: به من چه خودت کرم داشتی...
یکم مودی نگاشون کردم
رفتم سمتشون و موهای هر دوشون و کشیدم و بلند کردم.
بردم سمت بکی از اتاقا و درو باز کردم و جفتشون و انداختم داخل...
بیرون اتاق وایسادم
نادیا: اینجل بمونید تا یاد بگیرید با هم درست رفتار کنید
جیمین: تو مگه دلت درد نمیکرد؟
داد زدم
نایدا: همش فیلممممم بود ، نگاشون کن ، خجالتم خوب چییزیه عین بچه ها میمونن...
در و بستم و ازپشت قفل کردم ...
نادیا: تاش ب وقت دارید ، وگرنه باید همونجا بمونید....
و رفتم
"ویو تهیونگ"
خیره به در گفتم
ته :الان مارو زندانی کرد؟ تو خونه خودم؟
جیمین که انگار براش مهم نبود به سمت تخت رفت و لم داد
جیمین: به نظرت جونگکوک چرا اینو انقدر دوست داره؟ همچین دختر خوبی نباید توقعه داشته باشی....اینم الان داره برایه بچه هایه ایندش رومون تمرین میکنه.....
ته: خفه شو ، زنگ میزنم بیان درو باز کنن...
یکم دنبال گوشیمگشتم
ته: لعنتی رویه میز جا گذاشتم
جیمین سرو داخل متکا فرو برد و چشماش و بست
جیمین: بگیر بخواب ...
ته: لابد پیش تو؟
سرشو بلند کرد و با اخم نگام کرد
جیمین: اخه توفه، نکنه میترسی بت تجا"""وز کنم؟
ته: بعید نیست ازت...
جیمین: برو گمشو،...پسره ادایه تنگارو در میاره برایه من.....
جیمین : به درکرو زمین بخواب...
و گرفت خوابید
بع دیوار تکیه دادم ...
این همه کار دارم....
باید برمبیمارستان
الان شدم بازیچه یه دختر.....
عجبااا
"ویو نادیا"
وقتی ساعت ۱۱ شب شد
رفتم و درو باز کردم
هر دوشون خواب بودن
یکی رو تخت عین بچه ها
اون یکی عین بی خانمانا
رفتم تو اشپز خونه و یه تَشت و ملاقه اوردم
و وسط اتاق محکم به هم کوبیدمشون.....
نادیا: بیدار شیددددددددد
یه دفعه عین جن پریدن بالا....
جیمین با دیدنمحرصی شد و کلشو کرد زیر متکا فشار داد و پاهاش و به تخت کوبید
تهیونگم هنگ بود
part:۷
"ویو نادیا"
وقتی ناهارو خوردیم.
تهیونگ به جیمین گفت
ته: خب دیگه برو ...
جیمین: به تو چه؟
ته: خونه منه...
جیمین: پس نادیا میاد خونه من...
ته: اینو باش ، تو همونی که هر روز خدا با نادیا جنگ و دعوا داشتی...
جیمین: به کوری چشم حسود الان خوبیم،در ضمن هیمنجا میمونم،بعضیا از پس اینکه از نادیا مراقبت کنن ندان، میدونی فرار میکنن....
ته: تو داستان و میدونییی پس این بچه بازیا چیه؟
جیمین: دیگه هر چی...
وای اینا نمیخوان بس کنن
یه دفعه با جیغ گفتم:
_ ایی بچم......
تهمین:چیشدد
دستم و دور خودم پیچیدم و از جا بلند شدم....
نادیا: ای اییی....من میرم بالا...شمام دعوا نکنیدد...باعث استرسم میشید
ته: دیدی؟
جیمیم: به من چه خودت کرم داشتی...
یکم مودی نگاشون کردم
رفتم سمتشون و موهای هر دوشون و کشیدم و بلند کردم.
بردم سمت بکی از اتاقا و درو باز کردم و جفتشون و انداختم داخل...
بیرون اتاق وایسادم
نادیا: اینجل بمونید تا یاد بگیرید با هم درست رفتار کنید
جیمین: تو مگه دلت درد نمیکرد؟
داد زدم
نایدا: همش فیلممممم بود ، نگاشون کن ، خجالتم خوب چییزیه عین بچه ها میمونن...
در و بستم و ازپشت قفل کردم ...
نادیا: تاش ب وقت دارید ، وگرنه باید همونجا بمونید....
و رفتم
"ویو تهیونگ"
خیره به در گفتم
ته :الان مارو زندانی کرد؟ تو خونه خودم؟
جیمین که انگار براش مهم نبود به سمت تخت رفت و لم داد
جیمین: به نظرت جونگکوک چرا اینو انقدر دوست داره؟ همچین دختر خوبی نباید توقعه داشته باشی....اینم الان داره برایه بچه هایه ایندش رومون تمرین میکنه.....
ته: خفه شو ، زنگ میزنم بیان درو باز کنن...
یکم دنبال گوشیمگشتم
ته: لعنتی رویه میز جا گذاشتم
جیمین سرو داخل متکا فرو برد و چشماش و بست
جیمین: بگیر بخواب ...
ته: لابد پیش تو؟
سرشو بلند کرد و با اخم نگام کرد
جیمین: اخه توفه، نکنه میترسی بت تجا"""وز کنم؟
ته: بعید نیست ازت...
جیمین: برو گمشو،...پسره ادایه تنگارو در میاره برایه من.....
جیمین : به درکرو زمین بخواب...
و گرفت خوابید
بع دیوار تکیه دادم ...
این همه کار دارم....
باید برمبیمارستان
الان شدم بازیچه یه دختر.....
عجبااا
"ویو نادیا"
وقتی ساعت ۱۱ شب شد
رفتم و درو باز کردم
هر دوشون خواب بودن
یکی رو تخت عین بچه ها
اون یکی عین بی خانمانا
رفتم تو اشپز خونه و یه تَشت و ملاقه اوردم
و وسط اتاق محکم به هم کوبیدمشون.....
نادیا: بیدار شیددددددددد
یه دفعه عین جن پریدن بالا....
جیمین با دیدنمحرصی شد و کلشو کرد زیر متکا فشار داد و پاهاش و به تخت کوبید
تهیونگم هنگ بود
۱۵.۵k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.