"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۵
"ویو نادیا"
ته: شرمنده
اون ستا و خود تهیونگ اسلحه هاشون هم زمان اوردن بالا
افراد ته ایلم همچین بیکار ننشستن
جوری که خیره اون تیر اندازی بودم اصلا از همچی بیخبرم کرد
_: دختررر
تادیا: هوم؟
_:امید وارم سر خوردن بلد باشی
نادیا: چی؟
یه دفعه محکم تو بقلش گرفتتم و با خودش پرتم کرد پایینن
وقتی میخواستم با زمین برخورد کنم
اروم رو زمین وایسادم
چشمام و باز کردم
بیرون دیوارایه اون زندان بودیم و چهار تا ماشین جی کلاس اونجا بود .
سری به سمت یکی از ماشینا بردتم و پشت نشوندتم...کمبرند و بست گفت :
_ خم شو پایین کمی صبر کن.
هر کاری خواست و کردم
دوتا در جلو باز شد و دو نفر نشستن بقیه ماشینا هم راه افتادن
ته: سرت پایییننن
جوری داد زد که سری حرفش و گوش دادم.
جوری با سرعت میرفتن که انگار پرواز میکردن...
بعد لز کمی صدایه تهیونگ امد:
_ نادیا
نادیا: بله؟
ته: مشکلی نداری؟ خوبی؟
نادیا: اره...اره
ته: بچه....!؟
نادیا: خوبه...ممنونم که امدی...
ته: این چه حرفیه منم که انقدر دیر امدممم...جیمین امد و بهمون گفت ولی تا برنامه بچینیم خیلی طول کشید و چون جونگکوک.....نبود، کارا زیاد بود
نادیا: مشکلی نیستتت
مهم اینه من تو اون خونه نیستم ...تو اون قبرستوننن
بعد از ساعتای ماشین نگه داشت
ولی این خونه رو نمیشناختم
نادیا: اینجاا کجاسست؟؟خونه خودمون..!؟
ته: اینجا خونه منه، خونه خودتون نمیشه، چون خطر ناکه و همه بلدنش
《وارد خونه شدیم ، لباس و اتاق بهم دادن و تخت دراز کشیدم》
باورم نمیشه هوا روشن بود و من تو اون خونه نیستم...
ولی بازم میترسم که اون بیاد و بلای سر بچه و خودم بیاره....
تو همون حال در باز شد که
جیغ زد
ته: ببخشیدد، منم منم
با دیدن تهیونگ اروم شدم .
نادیا: گفتم لابد ته ایل....له
ته: چه بلایی سرت اورده که انقدر میترسی....اون حرومی
نادیا: میشه امروز راجبش حرف تزنیم؟!
ته: اوکی نادیا؟
نادیا: بله.
ته: بابت جونگکوک...واقعا متاسفم
با بغضی که داشتم گفتم:
_ لازم نیست..دیگه تقدیر منم با بی کسی نوشته شده...
ته: میدونی جونگکوک تورو با تمام وجودش دوست داشت....
خنده مسخره ایی کردم
ته: اون وقتا که تو رفته بودی و در اشل اجازه داد بری...جوری بخواطر نبودنت خودش و نابود میکرد که من نفرت بدی ازت گرفته بودم...دلم میخواست سر به تنت نباشه که باعث شدی جونگکوک به اون حال بیوفته...اینو جلو خودت میگم...ولی میدونی بعد فهمیدم که اون فقط عاشق بوده....بد جوری عاشق بوده که خودشو به اون روز مینداخت ..... اون برایه خانوادش ارزش قائل نبود ، برایه هیجی کسس، ولی رفتارش با تو متفاوت بود، اون هر کاری میکرد که بهت بد نگذره....اون واقعا دوست داشت
با صورتی اشکی گفتم:
_ پس کو؟...چرا الان که بیشتر از همه بهش نیاز دارم نیست؟ من اونو
part:۵
"ویو نادیا"
ته: شرمنده
اون ستا و خود تهیونگ اسلحه هاشون هم زمان اوردن بالا
افراد ته ایلم همچین بیکار ننشستن
جوری که خیره اون تیر اندازی بودم اصلا از همچی بیخبرم کرد
_: دختررر
تادیا: هوم؟
_:امید وارم سر خوردن بلد باشی
نادیا: چی؟
یه دفعه محکم تو بقلش گرفتتم و با خودش پرتم کرد پایینن
وقتی میخواستم با زمین برخورد کنم
اروم رو زمین وایسادم
چشمام و باز کردم
بیرون دیوارایه اون زندان بودیم و چهار تا ماشین جی کلاس اونجا بود .
سری به سمت یکی از ماشینا بردتم و پشت نشوندتم...کمبرند و بست گفت :
_ خم شو پایین کمی صبر کن.
هر کاری خواست و کردم
دوتا در جلو باز شد و دو نفر نشستن بقیه ماشینا هم راه افتادن
ته: سرت پایییننن
جوری داد زد که سری حرفش و گوش دادم.
جوری با سرعت میرفتن که انگار پرواز میکردن...
بعد لز کمی صدایه تهیونگ امد:
_ نادیا
نادیا: بله؟
ته: مشکلی نداری؟ خوبی؟
نادیا: اره...اره
ته: بچه....!؟
نادیا: خوبه...ممنونم که امدی...
ته: این چه حرفیه منم که انقدر دیر امدممم...جیمین امد و بهمون گفت ولی تا برنامه بچینیم خیلی طول کشید و چون جونگکوک.....نبود، کارا زیاد بود
نادیا: مشکلی نیستتت
مهم اینه من تو اون خونه نیستم ...تو اون قبرستوننن
بعد از ساعتای ماشین نگه داشت
ولی این خونه رو نمیشناختم
نادیا: اینجاا کجاسست؟؟خونه خودمون..!؟
ته: اینجا خونه منه، خونه خودتون نمیشه، چون خطر ناکه و همه بلدنش
《وارد خونه شدیم ، لباس و اتاق بهم دادن و تخت دراز کشیدم》
باورم نمیشه هوا روشن بود و من تو اون خونه نیستم...
ولی بازم میترسم که اون بیاد و بلای سر بچه و خودم بیاره....
تو همون حال در باز شد که
جیغ زد
ته: ببخشیدد، منم منم
با دیدن تهیونگ اروم شدم .
نادیا: گفتم لابد ته ایل....له
ته: چه بلایی سرت اورده که انقدر میترسی....اون حرومی
نادیا: میشه امروز راجبش حرف تزنیم؟!
ته: اوکی نادیا؟
نادیا: بله.
ته: بابت جونگکوک...واقعا متاسفم
با بغضی که داشتم گفتم:
_ لازم نیست..دیگه تقدیر منم با بی کسی نوشته شده...
ته: میدونی جونگکوک تورو با تمام وجودش دوست داشت....
خنده مسخره ایی کردم
ته: اون وقتا که تو رفته بودی و در اشل اجازه داد بری...جوری بخواطر نبودنت خودش و نابود میکرد که من نفرت بدی ازت گرفته بودم...دلم میخواست سر به تنت نباشه که باعث شدی جونگکوک به اون حال بیوفته...اینو جلو خودت میگم...ولی میدونی بعد فهمیدم که اون فقط عاشق بوده....بد جوری عاشق بوده که خودشو به اون روز مینداخت ..... اون برایه خانوادش ارزش قائل نبود ، برایه هیجی کسس، ولی رفتارش با تو متفاوت بود، اون هر کاری میکرد که بهت بد نگذره....اون واقعا دوست داشت
با صورتی اشکی گفتم:
_ پس کو؟...چرا الان که بیشتر از همه بهش نیاز دارم نیست؟ من اونو
۳.۵k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.