مرگ بی پایان پارت ۱۳
ا.ت ویو
توراه داشتم به جوگکوک فکر میکردم یعنی اون بچه مال جونگکوک بود؟اره دیگه ختما بچه ی اونه چون زمانی که اون بچه اومد به جونگکوک گفت بابا پس حتما بچه ی اونه (وای اصلا به من چه اون دیگه هیچ ربطی به من نداره ) هیچی دیگه الا رو نگاه کردم دیدم روی صندلی عقب خوابش برده
نیک ویو
ا.ت از زمانی که از کمپانی اومده بیرون همش تو فکره بزار ازش بپرسم ...نه ولش کن الان زمانش نیست
از زبان راوی
رسیدن خونشون ا.ت الا رو برداشت وبرد تو خونه و گذاشتش روی تخت
ا.ت ویو
وخودمم رفتم که یچیزی درست کنم بخورم الا هم چون خوابش برد گفتم دیگه بیدارش نکنم واسه غذا خوردن
رفتم ومشغول درست کردن نودل شدم غذا پخت وبعدش نیک رو صدا کردم و اومد که غذا بخوریم سر میز نشسته بودیم من همش تو فکر این بودم که این بچه ی جونگکوک بود یانه خودم هم نمیدونم دلم میخاد اصلا بهش فکر نکنم ولی هی میادتو ذهنم و ذهنم رو درگیر میکنه
نیک ویو
دیدم دوباره ا.ت رفته تو فکر اینبار تصمیم گرفتم که ازش بپرسم که چیشده
نیک :ا.ت چیشده چرا اینقدر ذهنت درگیره و همش درحال فکر کردنی از زمانی که از اون کمپانی اومدی بیرون همش درحال فکر کردنی
ا.ت :هیچی عزیزم ذهنم درگیره کاره
نیک :اها باش عزیزم
ا.ت ویو
غذا رو خوردیم و خیلی خوابم میومد رفتم روی تخت که دیدم نیک هم اومدو اون هم کنارم خوابید و من هم در حال فکرکردن بودم که خوابم برد ....
......ادامه دارد
توراه داشتم به جوگکوک فکر میکردم یعنی اون بچه مال جونگکوک بود؟اره دیگه ختما بچه ی اونه چون زمانی که اون بچه اومد به جونگکوک گفت بابا پس حتما بچه ی اونه (وای اصلا به من چه اون دیگه هیچ ربطی به من نداره ) هیچی دیگه الا رو نگاه کردم دیدم روی صندلی عقب خوابش برده
نیک ویو
ا.ت از زمانی که از کمپانی اومده بیرون همش تو فکره بزار ازش بپرسم ...نه ولش کن الان زمانش نیست
از زبان راوی
رسیدن خونشون ا.ت الا رو برداشت وبرد تو خونه و گذاشتش روی تخت
ا.ت ویو
وخودمم رفتم که یچیزی درست کنم بخورم الا هم چون خوابش برد گفتم دیگه بیدارش نکنم واسه غذا خوردن
رفتم ومشغول درست کردن نودل شدم غذا پخت وبعدش نیک رو صدا کردم و اومد که غذا بخوریم سر میز نشسته بودیم من همش تو فکر این بودم که این بچه ی جونگکوک بود یانه خودم هم نمیدونم دلم میخاد اصلا بهش فکر نکنم ولی هی میادتو ذهنم و ذهنم رو درگیر میکنه
نیک ویو
دیدم دوباره ا.ت رفته تو فکر اینبار تصمیم گرفتم که ازش بپرسم که چیشده
نیک :ا.ت چیشده چرا اینقدر ذهنت درگیره و همش درحال فکر کردنی از زمانی که از اون کمپانی اومدی بیرون همش درحال فکر کردنی
ا.ت :هیچی عزیزم ذهنم درگیره کاره
نیک :اها باش عزیزم
ا.ت ویو
غذا رو خوردیم و خیلی خوابم میومد رفتم روی تخت که دیدم نیک هم اومدو اون هم کنارم خوابید و من هم در حال فکرکردن بودم که خوابم برد ....
......ادامه دارد
- ۲.۴k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط