عشق یا نفرت (پارت ۲۸)
ی بنده خدا : جزززززز -گروه بلک پینک-
آنیسا : هورررررررررراااااااااااااااااا
آنیا : هووووووووووووووووووو!
بکی : واقعا شما باید برنده میشدید
*خلاصه..
بکی : بچه ها بریم فیلم ترسناک ببینیم؟
آنیسا : باش.. ولی فیلم ترسناک خیلی مسخرس، چون اصلا ترسناک نیست ^آنیسا کلا فیلما رو انگار از پشت صحنه میبینه برای همین میدونه واقعا چه خبره و حوصلش سر میره^
دامیان : دیگه دروغ نگو یکممم ترسناکه
آنیسا : اصلا ترسناک نیست! من از فیلم های فکت و تئوری ترسناک خیلی بیشتر خوشم میاد.
دیاکو : اینجا چه خبره
آنیا : همه میخوان فیلم ترسناک ببینن آنیسا نمیخواد و میگه ترسناک نیس..
آنیسا : خب مگه دروغ میگم؟
دیاکو : ی ایده دارم ، چطوره ما سعی کنیم بترسونیم همو؟
همه : ارههههه
بکی : جرعت حقیقت هم بازی کنیم خوبه ها
آنیسا : بکی فکر های منحرفانت رو بزار برا دو یا سه سال دیگه که واقعا بتونیم انجامش بدیم
بکی : الانم موقع خوبیه ها
آنیسا : اصلا هم خوب نیست!
بکی : باش...
آنیا : خب! من میخوام آنیسا رو بترسونم
آنیسا : سعیت رو بکن.. من به همین سادگی نمیترسم
آنیا : من فقط میخوام کاری کنم دوباره همون اتفاق اردو سال دوم بیوفته
آنیسا = 😐
آنیا = 😎
دامیان = 😕
بکی = 🫤
دیاکو = 🧐
آنیسا : خودت اول از همه سکته میزنی
آنیا : و مسابقه رو میبرم چون همه از جمله خودمو میترسونم
بکی رفت تلویزیون رو روشن کرد : حال حوصله ندارم ولم کنید بیاید ی فیلم ببینیم تموم شه بره
*خلاصه کلی دعوا کردن آخرشم رفتن خوابیدن
آنیا : اوهایو... فردا مدرسه داریم
آنیسا : اوهایوووو، عه تازه بیدار شدید؟ من از هشت بیدارم
دامیان : منم جغد شده بودم تا ساعت سه داشتم درس میخوندم
آنیا : من که خوابیدم
بکی : منم خوابیدم
دیاکو : منم خوابیدم
آنیسا : کسی گفت که شما تو بحثمون دخالت کنی ؟
دیاکو : دلم خواست دخالت کنم
آنیسا : چرا من تا الان نکشتمت نمیدونم
آنیا : چون اگه بکشیش اخراج میشی نابغه
آنیسا : خدا به همتون ی عقل بده من راحت شم
دامیان : یکی باید عقل تو رو سر جاش بیاره مغز فندقی
آنیسا بلند شد : من که دشمنت نیستممم! من چیزتم.. ام..*به دیاکو اشاره کرد و ادامه داد : اینجا نمیشه بگم
آنیا : یدونه اونجوری که دامیان و زدم میزنم ناقصت میکنما!
آنیسا :( منم دیگه اونوقت نمیبرمت ماموریت)
آنیا : گااااانننننن!!! غلط کردم
*دوباره بعد از بحث های چرت و پرت
_تق تق
بکی : یکی در میزنه
آنیا : من باز میکنم
درو باز کردن و دیدن که پروفسور هندرسون هست.
هندرسون : سلام،یکم اروم تر و با ظرافت تر باشید صداتون تو کل خوابگاه میاد
*همه از خجالت سرخ شدن و پروفسور هندرسون ادامه داد : و اینکه قراره برگردید به خونه
انیا : (وای نه.. ماموریت تموم شده پس وقتی برگردم خونه ... ممکنه برگردم به پرورشگاه!؟؟)
آنیسا : هورررررررررراااااااااااااااااا
آنیا : هووووووووووووووووووو!
بکی : واقعا شما باید برنده میشدید
*خلاصه..
بکی : بچه ها بریم فیلم ترسناک ببینیم؟
آنیسا : باش.. ولی فیلم ترسناک خیلی مسخرس، چون اصلا ترسناک نیست ^آنیسا کلا فیلما رو انگار از پشت صحنه میبینه برای همین میدونه واقعا چه خبره و حوصلش سر میره^
دامیان : دیگه دروغ نگو یکممم ترسناکه
آنیسا : اصلا ترسناک نیست! من از فیلم های فکت و تئوری ترسناک خیلی بیشتر خوشم میاد.
دیاکو : اینجا چه خبره
آنیا : همه میخوان فیلم ترسناک ببینن آنیسا نمیخواد و میگه ترسناک نیس..
آنیسا : خب مگه دروغ میگم؟
دیاکو : ی ایده دارم ، چطوره ما سعی کنیم بترسونیم همو؟
همه : ارههههه
بکی : جرعت حقیقت هم بازی کنیم خوبه ها
آنیسا : بکی فکر های منحرفانت رو بزار برا دو یا سه سال دیگه که واقعا بتونیم انجامش بدیم
بکی : الانم موقع خوبیه ها
آنیسا : اصلا هم خوب نیست!
بکی : باش...
آنیا : خب! من میخوام آنیسا رو بترسونم
آنیسا : سعیت رو بکن.. من به همین سادگی نمیترسم
آنیا : من فقط میخوام کاری کنم دوباره همون اتفاق اردو سال دوم بیوفته
آنیسا = 😐
آنیا = 😎
دامیان = 😕
بکی = 🫤
دیاکو = 🧐
آنیسا : خودت اول از همه سکته میزنی
آنیا : و مسابقه رو میبرم چون همه از جمله خودمو میترسونم
بکی رفت تلویزیون رو روشن کرد : حال حوصله ندارم ولم کنید بیاید ی فیلم ببینیم تموم شه بره
*خلاصه کلی دعوا کردن آخرشم رفتن خوابیدن
آنیا : اوهایو... فردا مدرسه داریم
آنیسا : اوهایوووو، عه تازه بیدار شدید؟ من از هشت بیدارم
دامیان : منم جغد شده بودم تا ساعت سه داشتم درس میخوندم
آنیا : من که خوابیدم
بکی : منم خوابیدم
دیاکو : منم خوابیدم
آنیسا : کسی گفت که شما تو بحثمون دخالت کنی ؟
دیاکو : دلم خواست دخالت کنم
آنیسا : چرا من تا الان نکشتمت نمیدونم
آنیا : چون اگه بکشیش اخراج میشی نابغه
آنیسا : خدا به همتون ی عقل بده من راحت شم
دامیان : یکی باید عقل تو رو سر جاش بیاره مغز فندقی
آنیسا بلند شد : من که دشمنت نیستممم! من چیزتم.. ام..*به دیاکو اشاره کرد و ادامه داد : اینجا نمیشه بگم
آنیا : یدونه اونجوری که دامیان و زدم میزنم ناقصت میکنما!
آنیسا :( منم دیگه اونوقت نمیبرمت ماموریت)
آنیا : گااااانننننن!!! غلط کردم
*دوباره بعد از بحث های چرت و پرت
_تق تق
بکی : یکی در میزنه
آنیا : من باز میکنم
درو باز کردن و دیدن که پروفسور هندرسون هست.
هندرسون : سلام،یکم اروم تر و با ظرافت تر باشید صداتون تو کل خوابگاه میاد
*همه از خجالت سرخ شدن و پروفسور هندرسون ادامه داد : و اینکه قراره برگردید به خونه
انیا : (وای نه.. ماموریت تموم شده پس وقتی برگردم خونه ... ممکنه برگردم به پرورشگاه!؟؟)
۵.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.