نفرتی که تبدیل به عشق شد
نفرتی که تبدیل به عشق شد
P26
_بهتره بخوابی کوچولو
(پرش زمانی به فردا صبح ، ویو ا.ت)
از خواب بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم همینطوری به صدا های اطراف گوش میکردم دستم رو به اون طرف تخت کشیدم ددی نبود روی تخت
امروز روزش بود روزی بود که قراره بالاخره از شر بد بختی هام خلاص بشم
( پرش زمانی به پارت ۱۳)
میخواستم یه کاری کنم که آروم بشه تا ولم کنه
(حال)
اون موقع بود که این فکر به ذهنم رسید سعی کردم کاری کنم که فکر کنه دوسش دارم و بهش وابسته ام کاری کردم که بهم اعتماد کنه امروز بهش میگم که .....
(ویو کوک)
از خواب که بیدار شدم رفتم که صبحونه درست کنم پنکیک درست کردم رفتم تا ا.ت رو بیدار کنم
_ا.ت بیداری؟
+اره ...الان بیدار شدم
_خوبه بیا صبحونه بخوریم (لبخند)
+باشه
رفتیم پایین سر میز نشستیم و داشتیم میخوردیم
+ددی میشه امروز برم پیش دوستم ؟
_دوستت؟
+اره
_کدوم دوستت؟
+یکی از دوستای قدیمیه
_مطمئنی که تنهایی میتونی بری؟
+ اره
_باشه
نمیدونم چرا ولی به دفعه ای گفت میخواد بره پیش دوستش قبول کردم چون باعث خوشحالیش میشد
غذا مون تموم شد ظرف ها رو شستم و روی مبل نشستم تلویزیون رو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد
_خب.....الان آخه ... ای بابا.. حیله خب میام
یکی از بادیگارد ها بود گفت که آقای هان دعوام کرده به خونش (هان یکی از همکار هاشه)
ا.ت بالا رفتم که بهش بگم
_ا.ت امروز باید برم جایی
+....
_ اشکال که ندارد تنهات بزارم ؟
+نه عیب ندارد
P26
_بهتره بخوابی کوچولو
(پرش زمانی به فردا صبح ، ویو ا.ت)
از خواب بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم همینطوری به صدا های اطراف گوش میکردم دستم رو به اون طرف تخت کشیدم ددی نبود روی تخت
امروز روزش بود روزی بود که قراره بالاخره از شر بد بختی هام خلاص بشم
( پرش زمانی به پارت ۱۳)
میخواستم یه کاری کنم که آروم بشه تا ولم کنه
(حال)
اون موقع بود که این فکر به ذهنم رسید سعی کردم کاری کنم که فکر کنه دوسش دارم و بهش وابسته ام کاری کردم که بهم اعتماد کنه امروز بهش میگم که .....
(ویو کوک)
از خواب که بیدار شدم رفتم که صبحونه درست کنم پنکیک درست کردم رفتم تا ا.ت رو بیدار کنم
_ا.ت بیداری؟
+اره ...الان بیدار شدم
_خوبه بیا صبحونه بخوریم (لبخند)
+باشه
رفتیم پایین سر میز نشستیم و داشتیم میخوردیم
+ددی میشه امروز برم پیش دوستم ؟
_دوستت؟
+اره
_کدوم دوستت؟
+یکی از دوستای قدیمیه
_مطمئنی که تنهایی میتونی بری؟
+ اره
_باشه
نمیدونم چرا ولی به دفعه ای گفت میخواد بره پیش دوستش قبول کردم چون باعث خوشحالیش میشد
غذا مون تموم شد ظرف ها رو شستم و روی مبل نشستم تلویزیون رو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد
_خب.....الان آخه ... ای بابا.. حیله خب میام
یکی از بادیگارد ها بود گفت که آقای هان دعوام کرده به خونش (هان یکی از همکار هاشه)
ا.ت بالا رفتم که بهش بگم
_ا.ت امروز باید برم جایی
+....
_ اشکال که ندارد تنهات بزارم ؟
+نه عیب ندارد
۵.۹k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.