یکی از همین جمعه ها

یکی از همین جمعه ها،
خودم را بر می دارم می برم
میان پیاده رو های همیشه مرده ی ای شهر،
که هیچ لبخند آشنایی، نمی یابی در آن.
یا بهتر بگویم، لبخندی نمی یابی!
در مرکزی ترین نقطه اش می نشینم،
پایم را در یک کفش می کنم،
که یا همین حالا
آشناترین لبخند دنیا را، تحویل من می دهی!
یا من، همه ی روزهای باقی مانده را
همین جا می نشینم!
خط و نشان نمی کشم، اما
باور کن، من دیگر، نگاه غریبه ها را
تاب و توانم
نیست!

#عادل_دانتیسم
دیدگاه ها (۱)

سرم به سنگِ نخواستنت خورد؛باز از خواستنت برنگشتم...بیشتر دلم...

دنبالت میگشتم،تو نمایشگاه کتاب، هر غرفه ای که کتاب شعر روی پ...

پنجشنبه ات بخیرکُجایی؟! چِه میکنی؟! اینجا شلوغ کرده خیالَت،د...

‏صبحِ روز تعطیلی که تو بغلش بیدار نشیصبح نیس که ، غروبِ جمعه...

پارت 3

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

پارت: ۲۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط