پارت ایزانا

---

پارت ۱۷ – ایزانا

بعدازظهر همان روز، ایزانا داخل کلاس نشسته بود و سعی می‌کرد روی درس‌ها تمرکز کند، اما ذهنش هنوز درگیر صبح بود. ناگهان صدای زنگ تلفن همراهش، که روی میز افتاده بود، همه چیز را قطع کرد.

پیام یک شماره ناشناس بود:
"می‌دانم رازی را که از همه مخفی کرده‌ای… و اگر نخواهی با من حرف بزنی، همه چیز را فاش خواهم کرد."

ایزانا قلبش تند زد. دستش لرزید و پیام را چند بار خواند. چه کسی می‌توانست از آن راز خبر داشته باشد؟ و چه رازی ممکن بود اینقدر مهم باشد که تهدید شود؟

در همان لحظه، ران از پشت آمد و گفت:
– «ایزانا؟ چیزی شده؟»

ایزانا سریع گوشی را پنهان کرد و با لحنی سرد گفت:
– «نه… فقط یه پیام معمولی بود.»
اما ران حس کرد که چیزی در چهره‌ی ایزانا تغییر کرده، چیزی که نمی‌توانست نادیده بگیرد.

بعد از کلاس، ایزانا تصمیم گرفت با کسی صحبت کند که به او اعتماد داشت. اما هرچه به خانه نزدیک‌تر شد، سایه‌ای مشکوک پشت سرش حرکت می‌کرد. وقتی برگشت، هیچ کس نبود… اما پیام دیگری آمد:
"این فقط شروع است…"

ایزانا حالا نه تنها باید با احساساتش کنار بیاید، بلکه باید بفهمد چه کسی و چرا می‌خواهد راز او را آشکار کند. و این راز، ممکن بود همه چیز را بین او و ران تغییر دهد.


---
دیدگاه ها (۰)

---پارت ۱۸ – ایزاناشب شده بود و ایزانا تنها در خانه نشسته بو...

---پارت ۱۹ – ایزاناشب بعد، ایزانا و ران تصمیم گرفتند خودشان ...

---پارت ۱۶ – ایزاناصبح روز بعد، ایزانا روی پشت‌بام مدرسه ایس...

---پارت ۱۵: مواجهه با حقیقتصبح زود بود و ایزانا هنوز در فکر ...

---پارت ۶: حقیقت پشت نقابایزانا کنار پنجره ایستاده بود، نور ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط