پارت ایزانا
---
پارت ۱۸ – ایزانا
شب شده بود و ایزانا تنها در خانه نشسته بود. اما آرامش مصنوعی بود؛ قلبش مدام به پیامهای ناشناس فکر میکرد. ناگهان صدای زنگ در، سکوت خانه را شکست.
با ترس و تردید به سمت در رفت. وقتی در را باز کرد، هیچ کس نبود… اما روی زمین یک پاکت سیاه کوچک بود.
ایزانا دستش را لرزان دراز کرد و پاکت را برداشت. داخل آن، یک عکس قدیمی بود که او و کسی را نشان میداد که فقط او از وجودش خبر داشت.
همینطور که ایزانا عکس را نگاه میکرد، صدای آشنایی از پشتش آمد:
– «ایزانا! همه چیز خوبه؟»
ران بود. او فوراً جلو آمد و عکس را از دست ایزانا گرفت. نگاهش پر از نگرانی و عصبانیت بود.
– «چه کسی این کارو کرده؟»
ایزانا نفسش را گرفت و با صدای لرزان گفت:
– «نمیدونم… ولی باید بفهمیم، قبل از اینکه دیر بشه.»
ران دستش را روی شانهی او گذاشت و گفت:
– «ما با هم اینو حل میکنیم… من کنارت هستم.»
همین لحظه، صدای پای کسی از کوچه شنیده شد. ران سریع ایزانا را پشت خودش پنهان کرد و نگاه تیزش به در تاریک دوخته شد.
سایهای سریع حرکت کرد و پاکت بعدی روی زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:
"نزدیکتر از اون چیزی که فکر میکنید…"
ایزانا حس کرد قلبش برای لحظهای میایستد. ران نفس عمیقی کشید و گفت:
– «نمیذارم بهت صدمه بزنن… حتی اگر کل دنیا علیه ما باشه.»
ایزانا برای اولین بار، نه تنها احساس ترس، بلکه اعتماد عمیقی به ران داشت. آنها آماده بودند که با هم، راز و تهدید ناشناس را روبهرو شوند… و این تازه آغاز یک مسیر پر از خطر و هیجان بود.
---
پارت ۱۸ – ایزانا
شب شده بود و ایزانا تنها در خانه نشسته بود. اما آرامش مصنوعی بود؛ قلبش مدام به پیامهای ناشناس فکر میکرد. ناگهان صدای زنگ در، سکوت خانه را شکست.
با ترس و تردید به سمت در رفت. وقتی در را باز کرد، هیچ کس نبود… اما روی زمین یک پاکت سیاه کوچک بود.
ایزانا دستش را لرزان دراز کرد و پاکت را برداشت. داخل آن، یک عکس قدیمی بود که او و کسی را نشان میداد که فقط او از وجودش خبر داشت.
همینطور که ایزانا عکس را نگاه میکرد، صدای آشنایی از پشتش آمد:
– «ایزانا! همه چیز خوبه؟»
ران بود. او فوراً جلو آمد و عکس را از دست ایزانا گرفت. نگاهش پر از نگرانی و عصبانیت بود.
– «چه کسی این کارو کرده؟»
ایزانا نفسش را گرفت و با صدای لرزان گفت:
– «نمیدونم… ولی باید بفهمیم، قبل از اینکه دیر بشه.»
ران دستش را روی شانهی او گذاشت و گفت:
– «ما با هم اینو حل میکنیم… من کنارت هستم.»
همین لحظه، صدای پای کسی از کوچه شنیده شد. ران سریع ایزانا را پشت خودش پنهان کرد و نگاه تیزش به در تاریک دوخته شد.
سایهای سریع حرکت کرد و پاکت بعدی روی زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:
"نزدیکتر از اون چیزی که فکر میکنید…"
ایزانا حس کرد قلبش برای لحظهای میایستد. ران نفس عمیقی کشید و گفت:
– «نمیذارم بهت صدمه بزنن… حتی اگر کل دنیا علیه ما باشه.»
ایزانا برای اولین بار، نه تنها احساس ترس، بلکه اعتماد عمیقی به ران داشت. آنها آماده بودند که با هم، راز و تهدید ناشناس را روبهرو شوند… و این تازه آغاز یک مسیر پر از خطر و هیجان بود.
---
- ۵.۰k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط